۱۴۰۳ اردیبهشت ۲۳, یکشنبه

چرا با نام‌ها نباید بازی کرد؟

 تازه در تاکسی جاگیر شده بودم که راننده توضیح داد «از اتوبان داریوش می‌رویم که به ترافیک نخوریم». اسم قدیمی از خیابان‌های مختلف تهران زیاد شنیده بودم اما هیچ یادم نبودم اتوبان داریوش شنیده باشم، پرسیدم «داریوش کدوم می‌شه؟»

- «حالا بهش می‌گن حکیم». 

- «مگه حکیم قبل از انقلاب ساخته شده؟»

- «انقلاب که نه ولی آره قبل از شورش ۵۷ بوده». 

شنیده بودم که طرفداران سلطنت این سال‌ها به انقلاب ۵۷ همچین اسمی می‌دهند، اما هیچ انتظار نداشتم کسی خیلی عادی و در زندگی روزمره هم حرفم را برای به کار بردن واژه‌ی «انقلاب» اصلاح کند. و البته که این بیشتر از خامی ذهن من بود تا نامنتظره بودن چنین حرفی. خوب که فکر کنیم در همه‌ی این سال‌ها از این دست تغییر نام‌ها از سمت گروه‌های مختلف زیاد داشته‌ایم. 

«منافقین»، «حکومت ملاها»، «فتنه»، «استمرارطلب»، دعوای قدیمیِ «رضاخان یا رضاشاه»، «ویرانی‌طلب» و چندین و چند نمونه‌ی دیگر که تازه هر کدام نمونه‌های کمتر یا بیشتر بی‌ادبانه‌ای هم دارند. اما چرا این کار را می‌کنیم؟ چرا نام پدیده‌ها یا جریان‌ها را عوض می‌کنیم؟ 

چرا سال ۱۴۰۱ عده‌ای چند ماه بیشتر تمرکزشان روی این بود که آنچه اتفاق می‌افتد «انقلاب» است یا «اعتراض» یا «جنبش»؟ 

به نظرم بازی با نام‌ها و تغییر دادن‌شان گامی طبیعی اما شوم در تندتر و دوقطبی‌تر کردن فضای سیاسی است. تلاشی برای حذف زمین‌های بی‌طرف، پاک‌ کردن طیف‌های خاکستری و نزدیک‌ شدن به شرایطِ «یا با ما هستی، یا دشمن ما». 

نام عادی هر کس یا جریان یا پدیده‌ای قاعدتا نامی خنثی است. «انقلاب» نه کلمه‌ای مثبت است و نه منفی. تنها نامی است برای دسته‌بندی رخداد‌های تاریخی که مثل هر نامگذاری دیگری هم سر جزییات و تمامی مصداق‌هایش اختلاف‌نظرهایی وجود دارد. هر نام‌گذاری‌ای چنین ویژگی‌ای دارد، حتی نامگذاری اجرام آسمانی به نام «سیاره» یا غیر از آن (ماجرای سیاره بودن پلوتو و بعد خلع شدنش از این مقام را به یاد بیاورید). اما دلیل تغییر نام‌ها در فضای سیاسی ما ربطی به این اختلاف‌نظرهای جزیی روی مصداق‌ها و نکته‌بینی‌های فنی ندارد. ما نام چیزها را عوض می‌کنیم چون راضی نیستیم کسی درباره‌ی آنها حرفی خنثی بزند. تاکید داریم که هر کس هر جا حتی اگر داشت به یک نقطه عطف تاریخی فارغ از خوب و بد بودنش اشاره می‌کرد ابتدا تکلیف خودش را با مثبت یا منفی بودن آن و بعد تکلیف ما را با خودش روشن کند. 

جهان سیاه و سفید است و خاکستری نیست. پس هر واقعه‌ای لابد یا خیر مطلق است یا شر مطلق. و چون هر کس هم لابد یا در اردوگاه خیر است یا در میان شرها، نظر، جایگاه و سوگیری‌اش را می‌توان از واژه‌ای که برای توصیف آن واقعه انتخاب می‌کند فهمید. 

این ساده‌سازیِ تندروانه تمام مسائل جهان را برای ذهن پریشان و فراری از اضطراب ما حل می‌کند. لازم نیست برای فهم پیچیدگی‌ها تلاش کنیم، کلیدِ فهمِ جهان نسبتِ همه‌ی اجزایش با دو اردوگاه خیر و شر مطلقی‌ست که ما در ذهن‌ ساخته‌ایم. 

من و آن آقای راننده تاکسی می‌توانستیم در همان زمان اندکی که در ماشین هستیم با هم درباره‌ی چیزهای مختلفی حرف بزنیم. اما این برچسب‌گذاری سفید و سیاه ما را ناگزیر در یک دوراهی قرار داد. ما دیگر هم‌مسیر یا همراه نبودیم. من یا باید می‌پذیرفتم که مانند او برچسبی سیاه روی انقلاب ۵۷ بزنم و قبول کنم که «شورشی دست‌ساخته‌ی بیگانگان علیه حکومتی قانونی» را نباید «انقلاب» خواند یا باید بر سر درستی و نادرستی این برچسب با او بحث می‌کردم. بحثی مین‌گذاری‌شده که در هر گوشه‌اش دوباره برچسبِ دیگری پنهان است و تا به سراغش برویم آنجا هم زمین مشترکی برای کنار هم ایستادن پیدا نمی‌کنیم و دوباره بر سر برچسبی مناسب برای رخداد، فرد یا سازمانی دیگر باید بحث تازه‌ای را شروع کنیم. و هیچ عجیب نیست بالاخره جایی از این بحثِ بی‌پایان خسته یا آنقدر عصبانی شویم که فحشی یا برچسبی از جیب‌مان برای همدیگر در بیاوریم، او من را مزدوری، تروریستی چیزی بخواند و من او را ویرانی‌طلبی، مرتجعی، چیزی. 

برچسب‌ها اجازه‌ی پیدا کردن زمین‌های مشترک را از ما می‌گیرند. نمی‌گذارند چیزها را خاکستری ببینیم و زمان و توان اندک ما را برای تحمل یکدیگر که باید صرف مدارا یا بحث روی مسائل امروزمان شود، برای حل مناقشه‌ی نامگذاری‌های تاریخی هدر می‌دهند.

برچسب‌ها حتی اجازه نمی‌دهند آدم‌های متخصص یک مسئله، مثلا تاریخ‌دان‌ها درباره‌ی انقلاب ۵۷ به راحتی و بدون لکنت حرف بزنند و نگران این نباشند که حالا به طرفداری یا مخالفت با آن متهم خواهند شد. 

کاش تسلیم منطقِ مخدوش و آسیب‌زننده‌ی برچسب‌ها نشویم. هر چیزی را به نام واقعی‌اش، با نامی خنثی بخوانیم و اختلاف‌نظر در مورد اسم‌گذاری پدیده‌ها را به بحث‌های فنی و دانشگاهی روی جزییات و مصداق‌یابی محدود کنیم. 

ما به اندازه‌ی کافی از نگاه‌های ایدئولوژی‌زده‌ای که جهان را یکسره سیاه و سفید می‌دیدند آسیب دیده‌ایم. کاش به جای نفرت از این ایدئولوژی یا آن یکی (از چپ‌هراسی تا اسلام‌هراسی) از خود این نگاهِ مطلق‌اندیش فاصله بگیریم و اجازه‌ بدهیم به کار بردن اسامیِ نه خوب و نه بد برای چیزها زمینی مشترک دست‌کم به اندازه‌ی لحظه‌ای کنار هم ایستادن و شروع بحث در اختیارمان قرار دهد.


۱۴۰۲ آذر ۲۵, شنبه

مافیایی که دوست دارم

 اگر کسی بگوید «فوتبال بازی‌ای است که در آن بازیکن‌ها باید دستکش بپوشند، و در محوطه‌ای مستطیلی با دست یا پا یا هر طور شده از ورود یک توپ به یک دروازه جلوگیری کنند»، آیا حرف خنده‌داری نزده است؟ البته که بازیکن‌هایی هم هستند که در فوتبال چنین نقشی دارند، اما احتمالا هیچ آدم سالمی فوتبال را این‌گونه تعریف نمی‌کند. به نظرم بسیاری از تعریف‌هایی که در چند سال اخیر و با همه‌گیری مافیا و شکل‌های مختلفش در ایران، اینجا و آنجا از این بازی جمعی ارائه می‌شوند شکل دیگری از همین تعریف‌های خنده‌دارند.

از نظر من مافیا بازی شهروندی است و در روزگار تصمیم‌گیری‌های جمعی و دموکراسی‌ها درست مثل بازی‌های کودکی، مثل شکاربازی بچه‌ شیرها، تمرینی حیاتی‌ست برای زندگی جمعی و نه موضوعی سطح پایین یا سرگرمی‌ای غیراخلاقی. مافیا در بیشتر شکل‌هایی که بازی می‌شود، تلاشی گروهی است برای حل یک معما (کی از ماست و کی نه؟) که مهم‌ترین ابزار آن اجماع‌سازی در جمعی بزرگ از آدم‌ها با دیدگاه‌های مختلف بر سر حقایق و اولویت‌ها و تصمیم‌گیری جمعی با استفاده از کارآمدترین ابزار موجودش یعنی رای‌گیری‌ست.

اگر یکی از کارکردهای بازی‌ها را تمرینی سرخوشانه به هدف آماده‌شدن برای کارهای مهم‌ زندگی بدانیم، آیا برای تمرین زندگی شهروندی در دنیای امروز بازی جمعی بهتری هم سراغ دارید؟ زندگی‌ای که در آن قرار است شهروندها در میان خود بر سر حقایق و اولویت‌ها به اجماع برسند و از ابزار رای‌گیری برای تصمیم‌گیری جمعی در مورد آنها استفاده کنند.

و البته که هر تمرینی را می‌توان درست یا غلط اجرا کرد. حقیقتی که لابد اگر پای‌تان به باشگاه‌های ورزشی باز شده باشد «داداشی» پیدا شده که آن را به شما یادآوری کند و به رایگان شما را از خطرات «اشتباه زدن»تان نجات دهد. به همین ترتیب مافیا را هم می‌توان به بازی فریب تبدیل کرد. می‌توان زمانش را به داد و فریاد و جنجال گذراند و با سروصدا حواس آدم‌ها را پرت کرد تا نتوانند در یک فعالیت گروهی بحث کنند و به نتیجه برسند. همان‌طور که نمایندگان مجلس می‌توانند از ابزار مجلس برای تصمیم‌گیری جمعی به نمایندگی از گروه‌های مختلف و اجماع‌سازی در جامعه استفاده کنند یا با مشت و لگد به جان هم بیافتند، وقت سخنرانی مخالفان‌شان را از تریبون پایین بکشند یا دور سالنش راه بیافتند، شعار «مرگ‌بر» بدهند و حنجره پاره کنند.

در مافیا هم مثل زندگی شهروندی، تمرکزمان به جای تمرینِ قانع کردن و همراستا کردن نگاه‌های متفاوت آدم‌ها می‌تواند روی بهتر دیده شدن یا قهرمان شدن خودمان باشد. می‌توانیم از ابتدای بازی به دنبال خوراک برای بحث‌های پس از شکست باشیم که «دیدی من فلانی را گفته بودم؟» یا می‌توانیم فروتنانه تلاش کنیم تکه‌ای از پازلی برنده باشیم که هیچ‌کس در آن به حقیقت دسترسی تمام ندارد و تمام حقیقت در آن تنها در اختیار همه ‌است. و در چنین بازی‌ای آن اقلیتی که به دلیل نقش‌شان ناچارند دروغ بگویند و دیگران را فریب بدهند، مثل حریف‌های تمرینی ورزشکاران، مثل دشمنان فرضی تمرین‌های نظامی فداکاری می‌کنند تا برای دیگران محیطی با کیفیت و چالشی برای تمرینی مهم بسازند.

با چنین نگاهی تعجب نمی‌کنم اگر در جامعه‌ی ما که در آن هر شکلی از نهادهای مردمی سرکوب می‌شوند، مافیا اقبال خارق‌العاده‌ای پیدا کند. و باز متعجب نمی‌شوم که درست مثل هر چیز دیگری که فراگیر می‌شود مورد تمسخر و طعنه‌ی نخبگانی قرار گیرد که مهم‌ترین معیارشان برای خوبی و درستی چیزها عامه‌پسند نبودن‌شان است.


۱۴۰۲ آبان ۲۲, دوشنبه

ستمدیده و قربانی

 ‏فیس‌بوک یادآوری کرد ۱۲ سال پیش این کارتون مانا نیستانی را پسندیده بودم. 

هنوز بعد از این‌همه به نظرم یکی از بهترین کارهای ماناست‌ و به بهترین شکل یکی از غم‌انگیزترین فرآیندهای زندگی را به تصویر می‌کشد: «فروکاسته شدن از انسانی ستم‌دیده به یک قربانی محض».

‏انسان ستمدیده هنوز ارزش‌ها، باورها و دیدگاه‌های خودش را دارد. می‌تواند فارغ از ستمی که به او شده جهان را بفهمد و با آن در ارتباط باشد و زخمش چیزی بر هویت او می‌افزاید. 

یک قربانی محض اما، ارزش‌ها، باورها و دیدگاه‌هایش را از دست می‌دهد. دیگر جهان را تنها از چشم ظلمی که به او

‏شده می‌فهمد و می‌بیند و زخمش کم‌کم تمام هویتش را می‌بلعد و محو می‌کند. برای چنین آدمی تمامِ شر در ظلمی که به او شده خلاصه می‌شود و مخالفانِ حتی ظاهریِ این ظلم هرچند شرورتر از ظالمی که به او ظلم کرده باشد، طرف خوبی ایستاده‌اند. 

خلاصه جهان او جهانی سیاه و سفید است، بدون طیف‌های خاکستری. و نسبت هر چیزی با ظلمی که او دیده تنها معیار این سیاهی و سفیدی مطلق است. 

‏به نظرم این همان «خیره‌ی شدنِ مغاک در آدمی» است که نیچه در نقل‌قول‌ مشهورش می‌گوید. 

شاید کمی که در اطراف‌مان دقیق شویم آدم‌هایی را می‌بینیم که به این سرنوشت غم‌انگیز دچار شده‌اند. آدم‌هایی که حتی روزگاری مردمانی مهربان و دوست‌داشتنی اما ستمدیده بودند و حالا به هیولاهایی تبدیل شده‌اند که می‌توانند برای کشته شدن انسان‌ها هورا بکشند، در کنار سنگدل‌ترین آدم‌ها بایستند و جنایت‌هایی را توجیه کنند که تنها دیدن و شنیدن خبرشان هم آدمی را تکان می‌دهد. 

و باز به نظرم این هشداری برای همه‌ی ماست. چرا که هیچ‌کدام از ما برتر از آن نیستیم که در این پرتگاه نلغزیم.

اگر ستم دیدیم، بیش و پیش از هر چیز مهم‌ترین وظیفه‌ی ما، آدمی ماندن است.


پ.ن: شاید بهتر بود در جهانی چنین ستمکار و بی‌رحم می‌نوشتم: «وقتی ستم دیدیم…»

۱۴۰۲ فروردین ۳۰, چهارشنبه

راه باریک آزادی ایران

 رابینسون و عجم‌اوقلو کتابی دارند به نام «راه باریک آزادی» که این روزها در بازار کتاب ایران هم معروف شده است. کتاب بیانگر نظریه‌ی جالبی درباره‌ی مسیر رسیدن به آزادی و دموکراسی در کشورهاست. مسیری باریک که از توازنی ظریف میان حکومتی کارآمد، مقتدر اما مقید‌شده و جامعه‌ای توانمند شکل می‌گیرد. کتاب تجربه‌ی تاریخی کشورهای مختلف را در مواجه با این مسیر مرور می‌کند، چه آنها که در این دالان باریک به پیش‌ می‌روند و چه آنها که از مسیر خارج شده‌اند و به یکی از دو دره‌ی حکومت‌های استبدادی یا جوامع از هم‌پاشیده در دو سوی این مسیر سقوط کرده‌اند. نویسندگان  با نگاه به این تجربه‌ها باید‌ها‌ و نباید‌هایی برای ماندن در این دالان به کشورها پیشنهاد می‌دهد. راهی که پایانی ندارد و هر کشوری به تناسب ویژگی‌ها و تاریخش در نقطه‌ای از آن می‌تواند به سوی آزادی بیشتر یا دره‌های خطرناک دو سمت حرکت کند.

اگر به موضوع کتاب علاقه‌ دارید شاید شنیدن چهار قسمت اخیر پادکست «دغدغه‌ ایرانِ» آقای فاضلی در شرح آن برای‌تان خالی از لطف نباشد.

هدف من اما از این نوشته،‌ معرفی این کتاب نیست.

 به باور من پیش روی ما یک مسئله‌ی اساسی قرار گرفته است که از سه راه می‌توانیم به آن نزدیک شویم: «مسئله‌ی آزادی و کارآمدی». ما در کشوری بحران‌زده زندگی می‌کنیم که هیچ معلوم نیست در آینده‌ای میان‌مدت هم قابل‌ زندگی باشد و به نظر می‌رسد برای حل یا دست‌کم بهبود ابربحران‌های محیط‌زیستی، اقتصادی و سیاسی‌اش چاره‌ای نداریم جز اینکه از یکی از این راه‌ها وارد دالان باریک آزادی شویم:

«مدارا و پذیرش سبک‌های زندگی گوناگون»، «تنش‌زدایی با جهان» یا «پذیرش حق تجمع و سازماندهی مردم».

سه راهی که به باور من از هر کدام شروع کنیم به دیگری نیز خواهیم رسید.

ایران کشوری متکثر است، جامعه‌ای که در آن از شبیه‌ترینِ مردمان به طالبان و برداشت‌های خشک‌ و ظاهری‌شان از دین تا شبیه‌ترینِ مردمان به تندروترین گروه‌های رنگین‌کمانی و فعالان «پیشرو» و چپگرای غربی و تمامی گروه‌های ایستاده در میانه‌ی این دو گروه، در همسایگی هم زندگی می‌کنند. به نظرم چنین جامعه‌ای بدون مدارا، پذیرش و به رسمیت شناختن این گوناگونی، هرگز نمی‌تواند آنچنان نیرومند شود که حکومتی با ابزارهای ترسناکِ امروزی حکومت‌ها را مقید کرده و پاسخگو نگه دارد. حکومتی هم که بخواهد (مثل امروز) از میان این گوناگونی تنها یک گروه کوچک را پذیرفته و حمایت کند،‌ خود را به ناکارآمدیِ ناشی از تبعیض و کنارزدن شایستگان و آشفتگی،‌ ناآرامی و بی‌ثباتی هر روزه محکوم کرده است.

از طرفی ایران کشوری تحریم‌زده است. تحریم‌هایی که اقتصادش را هر روز بیشتر از دیروز،‌ فاسدتر و بسته‌تر می‌کند. شکاف طبقاتی‌اش را افزایش می‌دهد و کارآمدی حکومتش را کم می‌کند. فرآیند‌هایی که همگی با کاهش کاملا معنی‌دارِ توانِ جامعه، کشور را هر روز از راه باریک آزادی دورتر و دورتر می‌کنند.

چه در ادامه‌ی تقابلی که از تابستان ۱۴۰۱ شروع شد، جامعه‌ی متکثر ایرانی بتواند حق پذیرش سبک‌های زندگی گوناگون را از حکومت بگیرد و حکومت را مجبور کند با پذیرش این حق از تحمیل پوشش اجباری به زنان دست برداشته و آزادی پوشش و در نتیجه تکثر جامعه‌ را بپذیرد، چه بن‌بست برجام به شکلی معنی‌دار به پایان برسد و حکومت وارد دوره‌ای از تنش‌زدایی با جهان و بازگشتی هرچند حداقلی به اقتصاد و نظم جهانی شود و چه اعتراض‌های ناگزیرِ گوناگون صنفی،‌ کارگری و دانشجویی در سال سختِ پیش‌رو کم‌کم حکومت را وادار به پذیرش اصل ۲۷ قانون اساسی، آزادی تجمعات مسالمت‌آمیز و در نتیجه حق سازماندهی جامعه کند، در انتهای هر کدام از این سه مسیر، قدمی به سمت مقید کردن حکومت برداشته‌ شده، جامعه کمی توانمندتر شده و کشور کمی از لبه‌ی پرتگاه استبداد مطلقه‌ی فردی و دینی دور خواهد شد.

سه مسیری که البته بی‌خطر نیستند. در هر سه می‌توانیم شکست بخوریم و جامعه‌ای ضعیف‌تر و حکومتی ناکارآمدتر و مستبدتر برای‌مان باقی بماند.

و سه مسیری که البته به نظرم برخلاف برداشت عمومی، هیچ تناقضی هم در پیگیری همزمان هر سه‌شان وجود ندارد. اگر برای وارد شدن به دالان باریک آزادی جامعه‌ای قوی‌ و متشکل لازم است که بتواند حکومت را مقید کند، مبارزه‌ی مدنی برای آزادی پوشش البته حرکتی بزرگ در جهتی درست است. 

 اما برخلاف نظر بخش پرسروصداتر ایرانیان خارج از کشور، قطع ارتباط حکومت ایران با کشورهای غربی و حفظ و حتی تشدید تحریم‌ها نه تنها ابزارهای کارآمدی برای حمایت از این مبارزه‌ی مدنی نیستند بلکه با دشوارتر کردن شرایط اقتصادی و افزایش شکاف طبقاتی و فقیرتر کردن طبقه‌ی متوسط،  توان جامعه را در این مبارزه‌ی روزمره، کاهش می‌دهند. 

اگر نظر عجم‌اوقلو و رابینسون را درباره‌ی ویژگی‌های مسیر رسیدن به آزادی بپذیریم، به نظر حمایت از تحریم اقتصادی علیه ایران (چه حمایت مستقیم از تحریم اقتصادی و چه حمایت از طرح‌هایی مثل اخراج سفیران و مانند این‌ها) همزمان با اعلام همبستگی با مردمی که تلاش می‌کنند قدمی در این دالان باریک بردارند، کمی عجیب و متناقض است. 

و به نظرم (هرچند فکر می‌کنم اکثریت مطلق کسانی که این متن را می‌خوانند با این نظر موافق نباشند) بی‌تحرکی در برابر یک‌دستی حکومت هم به همین میزان عجیب و متناقض باشد. به نظرم بدیهی است که حکومتی یک‌دست توانایی بسیار بالاتری در سرکوب خواسته‌های جامعه دارد و به هیولایی مقید‌نشده شبیه‌تر است تا حکومتی که تضاد‌هایی هرچند حداقلی اما واقعی در بخش‌هایی از آن وجود داشته باشد.
اگر دالان باریک آزادی از توازنی شکننده میان قدرت مردم و حکومت شکل می‌گیرد، و اگر ابزارهای ما برای توانمندتر کردن جامعه هر روز محدودتر و محدودتر می‌شوند، آیا شکستن یک‌دستی حکومت حرکتی معنادار در جهتی درست نیست؟ 

و در کشوری مثل ایران که مردم تنها می‌توانند به شکلی بسیار محدود در انتخاب شمار بسیار محدودی از مقام‌های حکومتی موثر باشند، آیا گذشتن از هر یک فرصت انتخاب (هرچند محدود)، حرکتی در جهت قوی‌تر کردن دست حکومت نیست؟ 

سالی که در پیش داریم سال سختی است. سالی که انگار از همیشه در آن تنهاتریم، سالی که مادر تقلبی حکومت کارد برداشته و حاضر است آینده را بر سر جدال با جامعه تباه کند. 

شخصا اما در این سال بیشتر از آنکه از تلاش‌های دشمنان جامعه بترسم از هدر رفت توان اندک جامعه در پیگیری مسیرهایی متضاد بیم دارم. جامعه‌ای که به حق به دنبال حق انتخاب سبک‌زندگی‌ست، اما برای رسیدن به این حق از ضعیف‌تر و منزوی‌تر شدنش در جهان خوشحال می‌شود و وقتی هر چند سال یک‌بار فرصتی حداقلی برای کمی ضعیف‌تر کردن دست حریف به او داده می‌شود آن را پس می‌زند.

۱۴۰۱ اسفند ۲۹, دوشنبه

۱۴۰۲

 هزار و چهارصد و یک سالی «نو» بود. 

نه که سیاه نبود،

که روزهای سیاهش تنه به تنه‌ی سیاه‌ترین روزهای تاریخ معاصر می‌زد

نه که خونین نبود،

که از صفحه‌ صفحه‌ی تقویمش خون شماری از پاک‌ترین و بی‌گناه‌ترین فرزندان این سرزمین می‌چکید

نه که درد نداشت،

که نمی‌توان درد مادران داغ‌دیده‌، خانواده‌های از هم جداشده و جوانی‌های در زندان گذشته‌اش را فهمید

نه که سخت نبود،

که چه بسیار کمرهایی که زیر بار رنج زندگی، فراق و ناامیدی خم کرد

و نه که ترس نداشت،

که باز پر بود از روزهایی که نمی‌دانستی کدام خداحافظی، خداحافظی آخر است

و نه خیابانش امن بود، نه راهبندانش و نه حتی مدرسه‌هایش.


با این‌همه اما ۱۴۰۱ سال نویی بود. 

سال حرکت،

نه که هر حرکت‌مان نوید روزهای بهتری باشد

سال همبستگی،

نه که سه ماه غمبستگی‌مان تا به انتهایش دوام داشته باشد

و سال امید،

نه که کسی در آن امید دروغین نفروخته باشد.

 

شاید هزاروچهارصدویک سال نوی نامبارکی بود. 


در آستانه‌ی سال تقویمی تازه، 

اگرچه فال آن باز هم بوی ساچمه و خون می‌دهد و

بازار مدارا و رواداری هر روز بی‌رونق‌تر می‌شود، 

اگرچه نه جلادِ تفنگ و طناب به‌دست 

و نه گروهی خشمگین و ستم‌دیده از خشونت خسته نشده‌اند 

و اگرچه در افق نشانه‌ای از طلوع نیست، 

اما مگر امید جز تیر‌ه‌ترین شب‌ها، وقت دیگری هم به کار می‌آید؟ 

مگر امید، چیزی جز انتخابی آگاهانه بین زنده ماندن و غرق شدن است؟ 


امید که هزاروچهارصدودو دشمن تبعیض و ستم باشد: سالِ زن، سالِ زندگی. 

باشد که ۱۴۰۲ سالِ نوی مبارکی باشد.

۱۴۰۱ تیر ۲۶, یکشنبه

سوپ مجانی

 نمی‌دونم سریال «آشنایی با مادر» رو دیدید یا نه؟ اما یه ماجرای جالب توی این سریال هست:

تو قسمت ۲۴ فصل ۶، لیلی با رابین رفتن به یه سوپ‌فروشی و لیلی می‌خواد برای شوهرش مارشال سوپ موردعلاقه‌اش رو بخره.

رابین ازش می‌پرسه «ولی مگه شماها قبلا یه بار با خوردن سوپ این‌جا مسموم نشدین؟»

لیلی جواب می‌ده: «نه یه بار، سه بار. ولی یه سیاست خیلی خوبی داره این‌جا. شعارشون اینه «اگه مسموم شدی ۵ کیلو سوپ مجانی بهت می‌دیم.».»

به نظرم موقعیت بامزه‌ایه. اگه سوپ من مسمومت کرد، واسه‌ اینکه دلت رو بدست بیارم کلی سوپ مسموم‌کننده‌ی دیگه بهت جایزه می‌دم. آخه چه‌جور آدمی گول همچین تبلیغی رو می‌خوره؟

چه‌جور آدمی ممکنه آنقدر اشتیاق به سوپ مجانی داشته باشه که اهمیتی به مسموم‌شدنش نده؟

اگه به جای «سوپ خوشمزه، ولی مسموم‌کننده» خبر داغ اما جعلی رو بذاریم: به نظرم بیشتر ما فرق خاصی با لیلی و مارشال نداریم.

ما به وضوح هیچ اهمیتی به کیفیت اخباری که خودمون رو در معرض‌شون قرار می‌دیم نمی‌دیم. یه بار دیگه گروه‌های دوستی و خانوادگی تلگرام‌تونن رو نگاه کنین:

خبری از آخرین پژوهشی که قرنطینه‌ی کرونا رو کم یا زیاد کرده نیست؟ کسی یه درمان گیاهی واسه سرطان و کم‌خونی و سندروم مجاری کلیویِ بی‌قرار پیدا نکرده؟ واتساپ و تلگرام اطلاعیه ندادن که اگه این پیام رو پخش نکنی پولی می‌شیم؟ فلان دکتر یا مقام پلیسی پیغام نداده که مصرف محصولات فلان برند همان و مرگ آنیِ شنیع همان؟

تو واتساپ و تلگرام شما جنگ هسته‌ای رخ نداده؟ مردم معترض جایی رو فتح نکردن؟

سیمپسون‌ها در حال پیش‌بینی آینده نیستند؟

مثل مشتریان رستوران کثیفی که اهمیتی نمی‌ده سوپش می‌تونه مسموم‌کننده هم باشه، ما مشتریان بنگاه‌های خبری‌ای شدیم که مشکلی با جعلی بودن اخباری که منتشر می‌کنن ندارن. رستوران کثیف تعطیل نمی‌شه، چون حتی مشتری‌ای که مسموم‌شده هم برمی‌گرده، بنگاه خبری دروغ‌پراکن هم تعطیل نمی‌شه چون ما حتی همون وقت‌های اندکی که جعلی بودن یه خبر صد درصد برامون آشکار می‌شه هم، منبع خبر رو از فهرست منابع و مراجع‌مون حذف نمی‌کنیم.

بگذریم از اینکه معده‌هامون هم عادت کرده و دیگه خیلی وقت‌ها مسموم هم نمی‌شیم و خودمون هم اهمیتی نمی‌دیم صحیح و سالم بودن خبرها رو بررسی کنیم. می‌بینیم، باور می‌کنیم و پخش می‌کنیم.

لابد شما هم مثل من معتقدید سهمی از تقصیر این وضعیت به گردن حکومتیه که با هرگونه رسانه‌ی مستقل و معتبری برخورد می‌کنه و فضا رو دو دستی تحویل کانال‌های تلگرامی و پیغام‌های بی‌نام و نشونی داده که با مفهوم «اعتبار» بیگانه‌ان. اما به نظرم مهم نیست که مقصر این وضع کیه. مخصوصا وقتی بدانیم که اخبار جعلی و رستوران‌های کثیفی که اون‌ها رو پخش می‌کنن منحصر به جوامع بسته‌ای مثل ایران نیستن و در حضور رسانه‌های آزاد کشورهایی مثل آمریکا هم رشد کرده و تاثیرگذارن.

نتیجه در نهایت شکل‌گیری جویه که در اون «حقیقت» و «سخن مستدل» کالاهای بی‌مشتری و نایابی هستن. جوی که درش برای بحث و گفت‌وگو با هر کس ابتدا باید از زمین‌های مین‌گذاری‌شده‌ای رد بشی که اخبار نادرست در ذهن او ساخته‌اند و تا بعضی از این مین‌ها را خنثی نکنی، زمین مشترک و امنی برای ایستادن روی آن و شروع گفت‌وگو پیدا نخواهی کرد.

شما را نمی‌دانم، برای من اما زندگی در چنین جوی کمی ترسناک است.

۱۴۰۰ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

نگاهی به هشت‌ سالی که گذشت

 هشت سال پیش رای من به روحانی، تیری در تاریکی بود. زخم ۸۸ را بر تنم تازه احساس می‌کردم و درست تا لحظه‌ی اعلام رسمی پیروزی روحانی، نگران این بودم که دوباره دستی از غیب بیرون بیاید و خواسته‌ی خودش را به مردمی زخم‌خورده اما امیدوار تحمیل کند. نشانه‌های ۸ سال ماجراجویی‌های احمدی‌نژادی از جیب هر روز کوچک‌شده‌ی ما، دیگر آن‌قدر آشکار بودند که نمی‌شد انکارشان کرد، تحریم و انزوا به نظر سرنوشتی تلخ و بی‌پایان می‌آمد و ترس ما از روی کار آمدن کسانی بود که برنامه‌شان برای شاداب‌سازی جامعه تقویت هیئت‌ها و برای رونق اقتصادی، رونق کشاورزی در سرزمینی کویری بود. 

من شخصا به روحانی رای دادم تا ایران فضایی برای تنفس پیدا کند. کاری به شعارهایی که روحانی می‌داد نداشتم و ندارم، توقع من از روحانی حل یک مسئله بود: التیام زخم ناسورشده‌ی بحران هسته‌ای. 

و دولت نخست روحانی این توقع را تمام و کمال و برآورده کرد. امید به کشور بازگشت و چرخ‌ها دوباره شروع به چرخیدن کردند. کسانی اما دستاورد بزرگ برجام را خلاصه‌ کردند در تصمیم از پیش‌گرفته‌‌شده‌ی نظام برای حل مشکل با غرب. این‌ها دو سال کار بسیار سنگین و در مواردی تابوشکنانه‌ی وزارت خارجه از صدور مجوز مذاکرات محرمانه‌ی عمان تا رسیدن به توافق را، نقاط عطفی که در هر کدام به راحتی ممکن بود بن‌بستی حل‌ناشدنی شکل بگیرد را، موازنه‌ی تازه‌ی قوا در داخل حکومت که منجر به اندکی سنگین‌تر شدن کفه‌ی موافقان توافق شده بود را، هم‌دستی و تلاش همه‌جانبه و با تمام قوای تندروهای داخلی و اسرائیل و عربستان و حتی روسیه را و در نهایت تاثیر تبدیل انتخابات ۹۲ به همه‌پرسی‌ای درباره‌ی ماجرای هسته‌ای ندیدند یا ندیده گرفتند و چنین قضاوت سست و بی‌پایه‌ای کردند. 

ما اما می‌دانستیم چه کرده‌ایم. پس چهار سال پیش با سری بلند و مطمئن از اینکه کشور را بی‌اغراق از لبه‌ی پرتگاه نجات داده‌ایم دوباره به روحانی رای دادم.
پایان انتخابات ۹۶ اما، تازه ابتدای مصیبت‌های ما بود. ترامپ در آمریکا روی کار آمد و دوباره مثل ابتدای دهه‌ی ۳۰، دولتی با اقبال مردمی که به دنبال حل بزرگ‌ترین بحران بین‌المللی کشور و حفظ منافع ملی ایران بود در میان قیچی شومی گیر افتاد: از سویی کارشکنی، دشمنی و جنگ اقتصادی تمام عیار یک ابرقدرت که هیچ‌ چیز جز تسلیم محض راضی‌اش نمی‌کرد و از سوی دیگر کارشکنی، دشمنی و نبرد تمام‌ عیار نیروهای تندرو و فاسد داخلی که پشت سر و در میانه‌ی اقتدارگرایان لانه‌ کرده‌اند. 

برجام که تنها خواسته‌ی من از روحانی بود به کما رفت و بهمنی که موقتا خاموش شده بود، دوباره به راه افتاد و روی سر ما آوار شد. 

روحانی اما نگذاشت پاره کردن برجام که وعده‌ی انتخاباتی ترامپ بود به آتش زدن برجام در ایران ختم شود. چهار سال برجام زنده نگه داشته شد تا کورسویی از امید برای ما زنده بماند. شعله‌ی کوچکی که زیر خاکستر زنده ماند تا بتواند با رفتن ترامپ دوباره زبانه بکشد. رفتن ترامپ اما تنها ضعیف‌شدن یکی از تیغه‌های این قیچی بود. حالا و در این چند ماه انتهایی مخالفان داخلی برجام روی موج نارضایتی مردمی آسیب‌دیده و زیرآوار مانده سوار شدند و نیرو گرفتند، از لکنت دولت روحانی و بی‌صدایی و تنهایی حامیان برجام استفاده کردند و مثل صبح ۲۸مرداد صحنه‌ی عمومی کشور و در نهایت نهاد‌های انتخابی را سنگر به سنگر فتح کردند و اجازه ندادند روحانی کار نیمه‌تمامش را تمام کند. 

هشت سال گذشته را می‌شود صد جور دیگر هم روایت کرد. در روایت‌هایی ممکن است سیاست داخلی دولت روحانی و عملکرد سیاستمداران اصلاح‌طلب شخصیت اصلی باشد، یا ممکن است کسی تنها چشمش به شاخص‌های اقتصادی باشد، کسی ممکن است هشت سال گذشته را با اختناق سیاسی، زندانیان و حصر روایت کند و دیگری با شباهت تصمیم‌های اقتصادی دولت روحانی با دولت احمدی‌نژاد در دوران تحریم.

از دید من اما در ایران این سال‌ها هیچ بحرانی مهم‌تر از بحران سیاست خارجه نیست، چون هیچ بحران دیگری پیش از حل این بحران راه‌حلی بجز مسکن‌هایی کوتاه‌مدت ندارد. به همین دلیل اگرچه هر روایتی دیگری هم بهره‌ای از حقیقت دارد، اما من هشت سال گذشته را از دریچه‌ی این بحران می‌بینم: هشت سال کشمکش موافقان و مخالفان برجام. 

اگر به این روایت اصلی خرده روایت‌هایی مثل گسترش تصاعدی دسترسی به اینترنت و افزایش چشمگیر سرعت آن و مقاومت دولت در برابر گسترده‌تر شدن فیلترینگ، کاهش سهم دهک‌های پایین از هزینه‌های درمان، زنده نگه‌داشتن و دوباره سرپا کردن صنعت نفت، باز کردن هر چند اندک فضای نشر و موسیقی و سینما، افزایش شفافیت بودجه‌ را هم اضافه کنیم تصویر دقیق‌تری شکل می‌گیرد. تصویری که برای عادلانه شدن لازم است شامل ناتوانی‌های روحانی در عمل به وعده‌هایش، شوق عجیب او به دادن وعده‌های بزرگ در روزهای انتخابات، سپردن شماری از مهم‌ترین مسئولیت‌ها به افراد بی‌لیاقتی مانند نمکی و همکارانش و کندی قابل توجه دولتش در واکنش‌ به رویدادهایی که هر روز شکل تازه‌ای داشتند هم بشود. 

اگر همه‌ی ماجرا همان روایت اصلی و همین خرده‌ روایت‌ها بود، با همه‌ی مشکلات و با وجود همه‌ی نقد‌های به‌جا هنوز می‌توانستم دولت روحانی را دولتی معقول بدانم که کارنامه‌ای خاکستری اما قابل تامل دارد، اگر و تنها اگر دو فاجعه‌ی بزرگ و سه اشتباه نابخشودنی در کار نبودند. 

دو فاجعه‌ی آبان ۹۸ و سیل بنیان‌کن کرونا و سه اشتباه نابخشودنی نقش دولت در اولی، بی‌توجهی‌اش در سپردن مدیریت دومی به یکی از بی‌لیاقت‌ترین وزرای تاریخ کشور و بدعت خطرناک دور زدن نهاد‌های قانونی از طریق شورای سران‌قوا و ستاد ملی کرونا در تلاش برای روی آب نگه‌ داشتن کشور. 

از دید من به تاخیر انداختن مداوم اصلاح قیمت بنزین تصمیمی بسیار اشتباه بود که کار را به آنجا رساند که در زمانه‌ای اجرا شد که احتمالا هیچ چاره‌ی دیگری باقی نمانده بود و واضح بود جامعه به هیچ عنوان آمادگی پذیرشش را هم ندارد. این‌ها اما اگر اشتباه بود، شکلِ گرفتن این تصمیم نهایی، شکل تحقیرآمیز و شوکه‌‌کننده‌ی اعمالش و برخورد بسیار خشن با معترضان، گناهانی نابخشودنی بودند. 

کرونا بلایی است که احتمالا صد سالی می‌شود مشابه‌اش را ندیده بودیم. بلایی که کمی زمان نشان داد خارج از کنترل همه‌ی دولت‌ها بود و تازه در ایران بر سر جامعه و دولتی آوار شد که تحریم کمرشان را خم کرده بود. از دید من خیلی از اتهام‌هایی که به مدیریت کرونا در ایران‌زده شده، غیرمنصفانه بودند، هر چند همه‌گیر شدند و کسی جرات زیر سوال بردن‌شان را هم ندارد. اما نمی‌توان فاجعه‌ای مثل نمکی و اطرافیانش را هم ندیده گرفت. نمی‌توان تقصیر دولت در اعلام ناقص آمار (بسنده کردن به اعلام آمار آزمایش‌های رسمی مثبت و پوشاندن آمار همه‌ی موارد مشکوک) و نتیجه‌ی فاجعه‌بارش در فروپاشی اعتماد به نظام بهداشت و آمار کشور را قبول کرد. معلوم است که نمی‌شد کشوری بحران‌زده و گرفتار را دو سال تعطیل کرد و چاره‌‌ای نداشتیم جز اینکه برای جلوگیری از قحطی و گرسنگی فراگیر و ابربحران‌های ناشی از آن، قرنطینه‌ی شهرها را مدام شل و سفت کنیم. اما تعطیلی‌هایی به‌موقع اگر سختگیرانه اجرا می‌شدند می‌توانستند از کشته‌شدن بسیاری از انسان‌های عزیزی که در این دو سال از میان ما رفتند جلوگیری کنند. ما فراموش نکرده‌ایم که برای کشوری تحت تحریم وارد کردن واکسن‌هایی که تعدادش در جهان کافی نیست و تقاضا برایش بسیار بیشتر از عرضه‌ی آن است بسیار دشوار است، اما نمی‌پذیریم که این شکل نامنظم و ناپیوسته‌ی واردات واکسن هم حداکثر چیزی است که از دست دولت بر می‌آمد. 

با این نگاه، من از دوبار رایی که به روحانی دادم، هیچ پشیمان نیستم. گزینه‌ی دیگر سپردن کشور از همان هشت سال پیش به نیروهایی تندرو و خطرناک می‌بود که امروز نتیجه‌هایی ابتدایی از بازگشت‌شان به نهادهای انتخابی را می‌بینیم و متاسفانه در آینده هم بیشتر از این خواهیم دید. اما دولت روحانی را هم در مجموع دولتی شکست‌خورده می‌دانم. 

دولتی که البته بسیار بداقبال بود و فکر می‌کنم در دنیایی موازی می‌توانست برجام را در دولت کلینتون تثبیت کند، چرخ‌های اقتصاد ایران را با جذب سرمایه‌های خارجی به حرکت درآورد، حمل‌ونقل ریلی را کاملا دگرگون کند و در کشوری که زیر تیغ تهدید‌ بنیادی امنیتی نیست، اجماعی در حکومت برای گشودن بن‌بست‌های سیاست داخلی ایجاد کند.