۱۴۰۲ آذر ۲۵, شنبه

مافیایی که دوست دارم

 اگر کسی بگوید «فوتبال بازی‌ای است که در آن بازیکن‌ها باید دستکش بپوشند، و در محوطه‌ای مستطیلی با دست یا پا یا هر طور شده از ورود یک توپ به یک دروازه جلوگیری کنند»، آیا حرف خنده‌داری نزده است؟ البته که بازیکن‌هایی هم هستند که در فوتبال چنین نقشی دارند، اما احتمالا هیچ آدم سالمی فوتبال را این‌گونه تعریف نمی‌کند. به نظرم بسیاری از تعریف‌هایی که در چند سال اخیر و با همه‌گیری مافیا و شکل‌های مختلفش در ایران، اینجا و آنجا از این بازی جمعی ارائه می‌شوند شکل دیگری از همین تعریف‌های خنده‌دارند.

از نظر من مافیا بازی شهروندی است و در روزگار تصمیم‌گیری‌های جمعی و دموکراسی‌ها درست مثل بازی‌های کودکی، مثل شکاربازی بچه‌ شیرها، تمرینی حیاتی‌ست برای زندگی جمعی و نه موضوعی سطح پایین یا سرگرمی‌ای غیراخلاقی. مافیا در بیشتر شکل‌هایی که بازی می‌شود، تلاشی گروهی است برای حل یک معما (کی از ماست و کی نه؟) که مهم‌ترین ابزار آن اجماع‌سازی در جمعی بزرگ از آدم‌ها با دیدگاه‌های مختلف بر سر حقایق و اولویت‌ها و تصمیم‌گیری جمعی با استفاده از کارآمدترین ابزار موجودش یعنی رای‌گیری‌ست.

اگر یکی از کارکردهای بازی‌ها را تمرینی سرخوشانه به هدف آماده‌شدن برای کارهای مهم‌ زندگی بدانیم، آیا برای تمرین زندگی شهروندی در دنیای امروز بازی جمعی بهتری هم سراغ دارید؟ زندگی‌ای که در آن قرار است شهروندها در میان خود بر سر حقایق و اولویت‌ها به اجماع برسند و از ابزار رای‌گیری برای تصمیم‌گیری جمعی در مورد آنها استفاده کنند.

و البته که هر تمرینی را می‌توان درست یا غلط اجرا کرد. حقیقتی که لابد اگر پای‌تان به باشگاه‌های ورزشی باز شده باشد «داداشی» پیدا شده که آن را به شما یادآوری کند و به رایگان شما را از خطرات «اشتباه زدن»تان نجات دهد. به همین ترتیب مافیا را هم می‌توان به بازی فریب تبدیل کرد. می‌توان زمانش را به داد و فریاد و جنجال گذراند و با سروصدا حواس آدم‌ها را پرت کرد تا نتوانند در یک فعالیت گروهی بحث کنند و به نتیجه برسند. همان‌طور که نمایندگان مجلس می‌توانند از ابزار مجلس برای تصمیم‌گیری جمعی به نمایندگی از گروه‌های مختلف و اجماع‌سازی در جامعه استفاده کنند یا با مشت و لگد به جان هم بیافتند، وقت سخنرانی مخالفان‌شان را از تریبون پایین بکشند یا دور سالنش راه بیافتند، شعار «مرگ‌بر» بدهند و حنجره پاره کنند.

در مافیا هم مثل زندگی شهروندی، تمرکزمان به جای تمرینِ قانع کردن و همراستا کردن نگاه‌های متفاوت آدم‌ها می‌تواند روی بهتر دیده شدن یا قهرمان شدن خودمان باشد. می‌توانیم از ابتدای بازی به دنبال خوراک برای بحث‌های پس از شکست باشیم که «دیدی من فلانی را گفته بودم؟» یا می‌توانیم فروتنانه تلاش کنیم تکه‌ای از پازلی برنده باشیم که هیچ‌کس در آن به حقیقت دسترسی تمام ندارد و تمام حقیقت در آن تنها در اختیار همه ‌است. و در چنین بازی‌ای آن اقلیتی که به دلیل نقش‌شان ناچارند دروغ بگویند و دیگران را فریب بدهند، مثل حریف‌های تمرینی ورزشکاران، مثل دشمنان فرضی تمرین‌های نظامی فداکاری می‌کنند تا برای دیگران محیطی با کیفیت و چالشی برای تمرینی مهم بسازند.

با چنین نگاهی تعجب نمی‌کنم اگر در جامعه‌ی ما که در آن هر شکلی از نهادهای مردمی سرکوب می‌شوند، مافیا اقبال خارق‌العاده‌ای پیدا کند. و باز متعجب نمی‌شوم که درست مثل هر چیز دیگری که فراگیر می‌شود مورد تمسخر و طعنه‌ی نخبگانی قرار گیرد که مهم‌ترین معیارشان برای خوبی و درستی چیزها عامه‌پسند نبودن‌شان است.


۱۴۰۲ آبان ۲۲, دوشنبه

ستمدیده و قربانی

 ‏فیس‌بوک یادآوری کرد ۱۲ سال پیش این کارتون مانا نیستانی را پسندیده بودم. 

هنوز بعد از این‌همه به نظرم یکی از بهترین کارهای ماناست‌ و به بهترین شکل یکی از غم‌انگیزترین فرآیندهای زندگی را به تصویر می‌کشد: «فروکاسته شدن از انسانی ستم‌دیده به یک قربانی محض».

‏انسان ستمدیده هنوز ارزش‌ها، باورها و دیدگاه‌های خودش را دارد. می‌تواند فارغ از ستمی که به او شده جهان را بفهمد و با آن در ارتباط باشد و زخمش چیزی بر هویت او می‌افزاید. 

یک قربانی محض اما، ارزش‌ها، باورها و دیدگاه‌هایش را از دست می‌دهد. دیگر جهان را تنها از چشم ظلمی که به او

‏شده می‌فهمد و می‌بیند و زخمش کم‌کم تمام هویتش را می‌بلعد و محو می‌کند. برای چنین آدمی تمامِ شر در ظلمی که به او شده خلاصه می‌شود و مخالفانِ حتی ظاهریِ این ظلم هرچند شرورتر از ظالمی که به او ظلم کرده باشد، طرف خوبی ایستاده‌اند. 

خلاصه جهان او جهانی سیاه و سفید است، بدون طیف‌های خاکستری. و نسبت هر چیزی با ظلمی که او دیده تنها معیار این سیاهی و سفیدی مطلق است. 

‏به نظرم این همان «خیره‌ی شدنِ مغاک در آدمی» است که نیچه در نقل‌قول‌ مشهورش می‌گوید. 

شاید کمی که در اطراف‌مان دقیق شویم آدم‌هایی را می‌بینیم که به این سرنوشت غم‌انگیز دچار شده‌اند. آدم‌هایی که حتی روزگاری مردمانی مهربان و دوست‌داشتنی اما ستمدیده بودند و حالا به هیولاهایی تبدیل شده‌اند که می‌توانند برای کشته شدن انسان‌ها هورا بکشند، در کنار سنگدل‌ترین آدم‌ها بایستند و جنایت‌هایی را توجیه کنند که تنها دیدن و شنیدن خبرشان هم آدمی را تکان می‌دهد. 

و باز به نظرم این هشداری برای همه‌ی ماست. چرا که هیچ‌کدام از ما برتر از آن نیستیم که در این پرتگاه نلغزیم.

اگر ستم دیدیم، بیش و پیش از هر چیز مهم‌ترین وظیفه‌ی ما، آدمی ماندن است.


پ.ن: شاید بهتر بود در جهانی چنین ستمکار و بی‌رحم می‌نوشتم: «وقتی ستم دیدیم…»

۱۴۰۲ فروردین ۳۰, چهارشنبه

راه باریک آزادی ایران

 رابینسون و عجم‌اوقلو کتابی دارند به نام «راه باریک آزادی» که این روزها در بازار کتاب ایران هم معروف شده است. کتاب بیانگر نظریه‌ی جالبی درباره‌ی مسیر رسیدن به آزادی و دموکراسی در کشورهاست. مسیری باریک که از توازنی ظریف میان حکومتی کارآمد، مقتدر اما مقید‌شده و جامعه‌ای توانمند شکل می‌گیرد. کتاب تجربه‌ی تاریخی کشورهای مختلف را در مواجه با این مسیر مرور می‌کند، چه آنها که در این دالان باریک به پیش‌ می‌روند و چه آنها که از مسیر خارج شده‌اند و به یکی از دو دره‌ی حکومت‌های استبدادی یا جوامع از هم‌پاشیده در دو سوی این مسیر سقوط کرده‌اند. نویسندگان  با نگاه به این تجربه‌ها باید‌ها‌ و نباید‌هایی برای ماندن در این دالان به کشورها پیشنهاد می‌دهد. راهی که پایانی ندارد و هر کشوری به تناسب ویژگی‌ها و تاریخش در نقطه‌ای از آن می‌تواند به سوی آزادی بیشتر یا دره‌های خطرناک دو سمت حرکت کند.

اگر به موضوع کتاب علاقه‌ دارید شاید شنیدن چهار قسمت اخیر پادکست «دغدغه‌ ایرانِ» آقای فاضلی در شرح آن برای‌تان خالی از لطف نباشد.

هدف من اما از این نوشته،‌ معرفی این کتاب نیست.

 به باور من پیش روی ما یک مسئله‌ی اساسی قرار گرفته است که از سه راه می‌توانیم به آن نزدیک شویم: «مسئله‌ی آزادی و کارآمدی». ما در کشوری بحران‌زده زندگی می‌کنیم که هیچ معلوم نیست در آینده‌ای میان‌مدت هم قابل‌ زندگی باشد و به نظر می‌رسد برای حل یا دست‌کم بهبود ابربحران‌های محیط‌زیستی، اقتصادی و سیاسی‌اش چاره‌ای نداریم جز اینکه از یکی از این راه‌ها وارد دالان باریک آزادی شویم:

«مدارا و پذیرش سبک‌های زندگی گوناگون»، «تنش‌زدایی با جهان» یا «پذیرش حق تجمع و سازماندهی مردم».

سه راهی که به باور من از هر کدام شروع کنیم به دیگری نیز خواهیم رسید.

ایران کشوری متکثر است، جامعه‌ای که در آن از شبیه‌ترینِ مردمان به طالبان و برداشت‌های خشک‌ و ظاهری‌شان از دین تا شبیه‌ترینِ مردمان به تندروترین گروه‌های رنگین‌کمانی و فعالان «پیشرو» و چپگرای غربی و تمامی گروه‌های ایستاده در میانه‌ی این دو گروه، در همسایگی هم زندگی می‌کنند. به نظرم چنین جامعه‌ای بدون مدارا، پذیرش و به رسمیت شناختن این گوناگونی، هرگز نمی‌تواند آنچنان نیرومند شود که حکومتی با ابزارهای ترسناکِ امروزی حکومت‌ها را مقید کرده و پاسخگو نگه دارد. حکومتی هم که بخواهد (مثل امروز) از میان این گوناگونی تنها یک گروه کوچک را پذیرفته و حمایت کند،‌ خود را به ناکارآمدیِ ناشی از تبعیض و کنارزدن شایستگان و آشفتگی،‌ ناآرامی و بی‌ثباتی هر روزه محکوم کرده است.

از طرفی ایران کشوری تحریم‌زده است. تحریم‌هایی که اقتصادش را هر روز بیشتر از دیروز،‌ فاسدتر و بسته‌تر می‌کند. شکاف طبقاتی‌اش را افزایش می‌دهد و کارآمدی حکومتش را کم می‌کند. فرآیند‌هایی که همگی با کاهش کاملا معنی‌دارِ توانِ جامعه، کشور را هر روز از راه باریک آزادی دورتر و دورتر می‌کنند.

چه در ادامه‌ی تقابلی که از تابستان ۱۴۰۱ شروع شد، جامعه‌ی متکثر ایرانی بتواند حق پذیرش سبک‌های زندگی گوناگون را از حکومت بگیرد و حکومت را مجبور کند با پذیرش این حق از تحمیل پوشش اجباری به زنان دست برداشته و آزادی پوشش و در نتیجه تکثر جامعه‌ را بپذیرد، چه بن‌بست برجام به شکلی معنی‌دار به پایان برسد و حکومت وارد دوره‌ای از تنش‌زدایی با جهان و بازگشتی هرچند حداقلی به اقتصاد و نظم جهانی شود و چه اعتراض‌های ناگزیرِ گوناگون صنفی،‌ کارگری و دانشجویی در سال سختِ پیش‌رو کم‌کم حکومت را وادار به پذیرش اصل ۲۷ قانون اساسی، آزادی تجمعات مسالمت‌آمیز و در نتیجه حق سازماندهی جامعه کند، در انتهای هر کدام از این سه مسیر، قدمی به سمت مقید کردن حکومت برداشته‌ شده، جامعه کمی توانمندتر شده و کشور کمی از لبه‌ی پرتگاه استبداد مطلقه‌ی فردی و دینی دور خواهد شد.

سه مسیری که البته بی‌خطر نیستند. در هر سه می‌توانیم شکست بخوریم و جامعه‌ای ضعیف‌تر و حکومتی ناکارآمدتر و مستبدتر برای‌مان باقی بماند.

و سه مسیری که البته به نظرم برخلاف برداشت عمومی، هیچ تناقضی هم در پیگیری همزمان هر سه‌شان وجود ندارد. اگر برای وارد شدن به دالان باریک آزادی جامعه‌ای قوی‌ و متشکل لازم است که بتواند حکومت را مقید کند، مبارزه‌ی مدنی برای آزادی پوشش البته حرکتی بزرگ در جهتی درست است. 

 اما برخلاف نظر بخش پرسروصداتر ایرانیان خارج از کشور، قطع ارتباط حکومت ایران با کشورهای غربی و حفظ و حتی تشدید تحریم‌ها نه تنها ابزارهای کارآمدی برای حمایت از این مبارزه‌ی مدنی نیستند بلکه با دشوارتر کردن شرایط اقتصادی و افزایش شکاف طبقاتی و فقیرتر کردن طبقه‌ی متوسط،  توان جامعه را در این مبارزه‌ی روزمره، کاهش می‌دهند. 

اگر نظر عجم‌اوقلو و رابینسون را درباره‌ی ویژگی‌های مسیر رسیدن به آزادی بپذیریم، به نظر حمایت از تحریم اقتصادی علیه ایران (چه حمایت مستقیم از تحریم اقتصادی و چه حمایت از طرح‌هایی مثل اخراج سفیران و مانند این‌ها) همزمان با اعلام همبستگی با مردمی که تلاش می‌کنند قدمی در این دالان باریک بردارند، کمی عجیب و متناقض است. 

و به نظرم (هرچند فکر می‌کنم اکثریت مطلق کسانی که این متن را می‌خوانند با این نظر موافق نباشند) بی‌تحرکی در برابر یک‌دستی حکومت هم به همین میزان عجیب و متناقض باشد. به نظرم بدیهی است که حکومتی یک‌دست توانایی بسیار بالاتری در سرکوب خواسته‌های جامعه دارد و به هیولایی مقید‌نشده شبیه‌تر است تا حکومتی که تضاد‌هایی هرچند حداقلی اما واقعی در بخش‌هایی از آن وجود داشته باشد.
اگر دالان باریک آزادی از توازنی شکننده میان قدرت مردم و حکومت شکل می‌گیرد، و اگر ابزارهای ما برای توانمندتر کردن جامعه هر روز محدودتر و محدودتر می‌شوند، آیا شکستن یک‌دستی حکومت حرکتی معنادار در جهتی درست نیست؟ 

و در کشوری مثل ایران که مردم تنها می‌توانند به شکلی بسیار محدود در انتخاب شمار بسیار محدودی از مقام‌های حکومتی موثر باشند، آیا گذشتن از هر یک فرصت انتخاب (هرچند محدود)، حرکتی در جهت قوی‌تر کردن دست حکومت نیست؟ 

سالی که در پیش داریم سال سختی است. سالی که انگار از همیشه در آن تنهاتریم، سالی که مادر تقلبی حکومت کارد برداشته و حاضر است آینده را بر سر جدال با جامعه تباه کند. 

شخصا اما در این سال بیشتر از آنکه از تلاش‌های دشمنان جامعه بترسم از هدر رفت توان اندک جامعه در پیگیری مسیرهایی متضاد بیم دارم. جامعه‌ای که به حق به دنبال حق انتخاب سبک‌زندگی‌ست، اما برای رسیدن به این حق از ضعیف‌تر و منزوی‌تر شدنش در جهان خوشحال می‌شود و وقتی هر چند سال یک‌بار فرصتی حداقلی برای کمی ضعیف‌تر کردن دست حریف به او داده می‌شود آن را پس می‌زند.

۱۴۰۱ اسفند ۲۹, دوشنبه

۱۴۰۲

 هزار و چهارصد و یک سالی «نو» بود. 

نه که سیاه نبود،

که روزهای سیاهش تنه به تنه‌ی سیاه‌ترین روزهای تاریخ معاصر می‌زد

نه که خونین نبود،

که از صفحه‌ صفحه‌ی تقویمش خون شماری از پاک‌ترین و بی‌گناه‌ترین فرزندان این سرزمین می‌چکید

نه که درد نداشت،

که نمی‌توان درد مادران داغ‌دیده‌، خانواده‌های از هم جداشده و جوانی‌های در زندان گذشته‌اش را فهمید

نه که سخت نبود،

که چه بسیار کمرهایی که زیر بار رنج زندگی، فراق و ناامیدی خم کرد

و نه که ترس نداشت،

که باز پر بود از روزهایی که نمی‌دانستی کدام خداحافظی، خداحافظی آخر است

و نه خیابانش امن بود، نه راهبندانش و نه حتی مدرسه‌هایش.


با این‌همه اما ۱۴۰۱ سال نویی بود. 

سال حرکت،

نه که هر حرکت‌مان نوید روزهای بهتری باشد

سال همبستگی،

نه که سه ماه غمبستگی‌مان تا به انتهایش دوام داشته باشد

و سال امید،

نه که کسی در آن امید دروغین نفروخته باشد.

 

شاید هزاروچهارصدویک سال نوی نامبارکی بود. 


در آستانه‌ی سال تقویمی تازه، 

اگرچه فال آن باز هم بوی ساچمه و خون می‌دهد و

بازار مدارا و رواداری هر روز بی‌رونق‌تر می‌شود، 

اگرچه نه جلادِ تفنگ و طناب به‌دست 

و نه گروهی خشمگین و ستم‌دیده از خشونت خسته نشده‌اند 

و اگرچه در افق نشانه‌ای از طلوع نیست، 

اما مگر امید جز تیر‌ه‌ترین شب‌ها، وقت دیگری هم به کار می‌آید؟ 

مگر امید، چیزی جز انتخابی آگاهانه بین زنده ماندن و غرق شدن است؟ 


امید که هزاروچهارصدودو دشمن تبعیض و ستم باشد: سالِ زن، سالِ زندگی. 

باشد که ۱۴۰۲ سالِ نوی مبارکی باشد.