۱۳۹۵ مهر ۱۶, جمعه

فروشنده

به نظرم فروشنده فیلمی درباره‌ی برخورد با مجرم است. وقتی زندگی می‌کنی، خانه‌ی روبراهی داری و زندگی به سامانی و بعد ناگهان کسی زیرِِ پی ساختمانت را خالی می‌کند و زندگیت را بهم می‌ریزد، چه می‌کنی؟ این تمثیلِ آغازین فیلم به نظرم ماجرای همه‌ی قربانیان جرم در جامعه است.
در بخش‌های مختلف فیلم به صورت پراکنده به واکنش‌های معمول جامعه‌ی ما در برابر مجرمان پرداخته شده است. مردی که قصد دارد از راه قانونی و شکایت مشکل را حل کند، زنی که به دنبال فراموش کردن کل ماجراست و قصد پیگیری ندارد، همسایه‌ای که معتقد است باید گردن مجرمان آفتابه انداخت و در شهر گرداند، مرد همسایه که می‌گوید به جای شکایت باید مجرم را به او سپرد، معلمی که معتقد است برای تنبیه پسر دانش‌آموز باید عکس‌های گوشیش را به پدرش نشان داد، مردی که می‌خواهد از کسی که به حریم خانه‌اش تجاوز کرده انتقام بگیرد و زنی که با دیدن وضعِِ فلاکت‌بار مجرم، از جرم و ماجراهای مربوط به آن عبور کرده است و تنها به جلوگیری از آسیب‌های بیشتر (مثل بی‌سرپرست شدن یک خانواده) فکر می‌کند.
فروشنده داستان ماست. در مواجهه با مجرمین کدام راه را اننخاب می‌کنیم؟
از دید من کار زیبای اصغر فرهادی جزییات پرداخت شده‌ی داستان است که هر کدام به دقت رویکرد‌های مختلف ما را نشان می‌دهند. مرد داستان، عماد را در نظر بگیرید. برخورد اولیه‌ی او که معلمی فهمیده و آرام است تلاش برای توسل به قانون و شکایت است. اما تلاش او برای انجام این کار به مانع همسرش برخورد می‌کند، قربانی اصلی که بزرگی لطمه‌ی وارد شده به او توان تصمیم‌گیریش را مختل کرده است. وقتی ناتوانی زن در تصمیم‌گیری عملا راه شکایت را می‌بندد، مرد تصمیم می‌گیرد مسئله را فراموش کند. اما با برخورد همسایه‌ها مواجه می‌شود که شاهد ماجرا بوده‌اند و معتقدند بی‌عملی او نشانه‌ی بی‌علاقگیش به همسر یا ضعف و ناتوانی اوست. اینجاست که مسئله‌ی مرد بیشتر از حتی نگرانی برای همسرش، تبدیل می‌شود به برخورد با مجرم، مجازات و حتی شاید انتقام گرفتن از او. مشابه این عمل را کجا دیدیم؟ 
آیا این حکومت‌ها نیستند که در مواجهه با انتقاد شهروندان از بی‌عملی و بی‌کفایتی در برابر جرم، خشونت و انتقام را اننخاب می‌کنند؟ 
فیلمساز حرف دیگری هم با ما دارد. 
وقتی دانش‌آموز موبایل بدست از معلم خواب‌آلوده فیل می‌گیرد و معلم خشمگین می‌خواهد با بردن آبرویش پیشِ پدر تلافی کند، کسی یادآوری می‌کند که او پدر ندارد. پسر که پیش ازین مزاحمی به نظر می‌آید که معلوم نیست چرا معلم بی‌گناه را آزار می‌دهد، از اینجا به بعد چهره‌ی دیگری پیدا می‌کند. زخم‌خورده‌ای که خودش هم قربانی شرایط نابهنجار است. 
یک بار دیگر به چگونگی روایت فیلم دقت کنیم. 
فروشنده‌ی آرتور میلر چه ارتباطی با داستان فیلم دارد؟ آیا اگر همین بخش‌های نمایش که در فیلم بازسازی شده‌اند مرور کنیم، شباهتی بین مجرم اصلی داستان (پیرمرد راننده وانت) و قهرمان نمایش فروشنده پیدا نمی‌کنیم؟ آیا چنین شباهتی این پیغام را در خود ندارد که حتی سیاهترین شخصیت داستان را هم می‌توان فهمید؟ می‌توان برایش دلسوزی کرد؟ می‌توان وقتی با هولناکی عمل زشتش مواجه شد، وقتی خودش خودش را سزاوار مجازات می‌داند، وقتی طاقت کشیدن بارِِ جرمش را ندارد، وقتی تا مرگ رفته و بازگشته، بخشید؟ حتی اگر به بی‌گناهی خانواده‌اش. 
پاسخ ما به این پرسش، بیانگر نگاه ما به جرم در جامعه است. اما قبل از هر انتخابی خوب است که پرسش و پاسخ زیر را از یاد نبریم: 
ـ آدم چه‌جوری گاو می‌شه؟
ـ به تدریج

۱۳۹۵ خرداد ۶, پنجشنبه

همه ی ما روی سکوهای یادگار امام

 یک سال پیش ماجرای پایان لیگ برتر در ورزشگاه یادگار امام تبریز همه گیر شده بود و هر کس از جنبه ای به آن نگاه می کرد. به اصل ماجرا و دلایلش خیلی کاری ندارم. اما به نظرم با وجود گذشت یک سال از ماجرا خیلی خوبه که این اتفاق را همیشه پیش روی خودمان نگه داریم تا حواسمان به بعضی از استعدادهای جمعی مان و به خطرهایی که فکرش را هم نمی کنیم که گریبان ما را بگیرد باشد.
در ورزشگاه یادگار اما تبریز در چند دقیقه ی آخر، یه نقص عمدی یا سهوی در وسایل ارتباط جمعی باعث شد هشتاد هزار نفر در قرن بیست و یکم در یکی از بزرگترین شهرهای کشو بزرگترین دروغی را که می شد در آن لحظه گفت، باور کنند. شایعه ی دروغی که آنقدر شاخدار و بزرگ بود که آدم حیرت می کرد از اتفاقی که افتاد.
اما خودمان را بگذاریم جای تماشاگران آن بازی. واقعا اگر ما جای آنها بودیم، فریب نمی خوردیم؟ بعید است که جواب صادقانه این سوال "نه" باشد. همانطور که حتی خبرنگارهایی که به زحمت اخبار درست را از اصفهان گرفته بودند هم به شنیده ی خودشان شک کردند و حرف سکوها را پذیرفتند.
حقیقت اینه که استعدادی در ما هست که به شایعه اهمیت می دهیم، باورش می کنیم و براساس آن عمل می کنیم. دلیل این استعداد هرچه باشد ما حتی در حضور رسانه های رسمی هم اعتماد بیشتری به حرف های درگوشی داریم. حتی اگر با توجه به نبود رسانه های رسمی و آزاد و مستقل و حضور سانسور در تقریبا تمام تاریخ معاصرمان بتوانیم این رفتار خود را توجیه کنیم، باز هم خطری که به دلیل این رفتار تهدیدمان می کند کوچک نمی شود.
نبود اعتماد به رسانه های رسمی یا معتبر (منظورم فقط رسانه های حکومتی نیست) فرق چندانی با مختل شدند آنها مثل ماجرای یادگار امام ندارد. این به این معنی نیست که حتما همه ی شایعات دروغ از آب در می آیند، بلکه به معنی این خطر همیشگی ست که ممکن است شایعه ای قصد فریب ما را داشته باشد.
از طرف دیگر این ماجرا اهمیت آزادی بیان و آزادی رسانه ها و اهمیت حضور رسانه های مستقل و قدرتمند را نشان می دهد. اگرچه ما استعداد خاصی در پذیرش شایعه داریم، اما حقیقت این است که نبود آزادی رسانه ها و نبود رسانه های قدرتمند معتبر هر جامعه ای را چه حقیقی و چه مجازی یا هرچقدر هم پیشرفته، می تواند به مجموعه ی تماشاگران یادگار امام تبدیل کند.
مثال مشهور این قضیه کشته شدن عده ی زیادی از مردم در یک جشنواره ی آبجو در آلمان به دلیل پخش شدن این شایعه است که جمعیت در محل تجمع خود گیر افتاده اند. هول و هراس ناشی از پخش این خبر باعث شد عده ی زیادی در این ماجرا زیر دست و پای مردم بمانند.
ماجرا وقتی ترسناک تر می شود که بدانیم همه ی ما به نوعی روی سکوهای یادگار اما نشسته ایم. اعتماد عمومی به رسانه ها هر روز کمتر می شود. خبر ورزشگاه دیگر هم در دنیای واقعی یک حقیقت محض نیست. رویدادهایی که ما باید بر اساس آنها تصمیم بگیریم نتیجه ی بازی فوتبال نیستند که تفسیرپذیر نباشند.
نتیجه ی واقعی انتخابات چه بود؟ چه کسی درگیری را شروع کرد؟ کدام سیاست به نفع اقتصاد کشور است؟ چه راهی برای خرج درآمدهای نفتی مناسبتر است؟ دوستان و دشمنان ما در دنیا چه کسانی هستند؟ و ...
خوب که نگاه کنیم، هر روز ممکن است وسط زمین چمن ورزشگاه مشغول شادی باشیم و کسانی که حقیقت را می دانند، مثل تماشاگران تلویزیونی از زودباوری و شادی ما حیرت کرده باشند. 

۱۳۹۵ اردیبهشت ۳, جمعه

مادرهای تقلبی

داستان معروفی هست از دو زن که در زمان امام علی، بر سر کودکی با هم اختلاف داشتند. هرکدام از آنها ادعا می‌کرد که او مادر آن کودک است. نقل می‌کنند که این دو برای داوری به امام مراجعه کردند. از آنجا که هیچ راهی برای اثبات ادعای آنها وجود نداشت، امام حکم می‌کنند کودک متعلق به هر دوی آنهاست. پس برای اجرای عدالت باید او را نصف کرده و بین آن دو تقسیم کنند. کار به اینجا که می‌رسد، مادر واقعی کودک از ادعای خود دست می‌کشد تا فرزندش آسیبی نبیند.
به نظرم این داستان تمثیلی از بسیاری اختلاف‌های هرروزه‌ی دنیای ماست، با یک تفاوت مهم. در دنیای واقعی داوری مانند امام علی وجود ندارد که وقتی می‌بیند مادر حقیقی دست از ادعای خود بر می‌دارد، حق را به او بدهد. داور روزگار معمولا بر سر حکم اولیه خود می‌ماند و کودک سهم مادر تقلبی می‌شود.
این شیوه‌ی معمول عده‌ایست که در زمان اختلاف، بحران‌آفرینی کنند و بعد بحران را آنچنان گسترش دهند و عمیق کنند تا همه‌ چیز به خطر بیافتد. در دنیای واقعی چنین گروه‌هایی اهمیتی نمی‌دهند که بحران بوجود آمده چه آسیب‌هایی در پی دارد، و این مهم‌ترین سلاح آنهاست. چراکه هرچه بحران بزرگتر و عمیق‌تر شود، احتمال بیشتری هست که طرف مقابل برای پرهیز از آسیب‌های جبران‌ناپذیر یا خسارت‌های شدید از مواضعش کوتاه بیاید.
به دلیل چنین راهبردی‌ست که در جای جای دنیا، با گروه‌هایی رو به رو می‌شویم که اهمیتی نمی‌دهند کشورشان تحریم شود، اقتصادشان رو به نابودی رود، یا حتی اختلاف‌های سیاسی به جنگ داخلی تبدیل شود. وقتی خوب به دنیا نگاه کنیم، اینگونه افراد را در سر و شکل‌های مختلفی خواهیم یافت. از بانکداران و سرمایه‌داران کشور‌های صنعتی، دیکتاتورهای کشور‌های فقیر، گروه‌های شورشی مسلح و سیاستمداران عوام‌فریب تا حتی آدم‌های معمولی در زندگی روزمره‌شان، تندروها با اسامی مختلف عملکرد یکسانی دارند.
و دنیا به کام آنهاست، تا وقتی دیگرانی حاضر باشند برای منافع مهمتر از خواسته‌هایشان کوتاه بیایند.
اما همیشه اینگونه نیست.

گاهی خطر این گروه‌ها از اهمیت منافع مشترک بیشتر می‌شود، یا کسانی پی به این بازی می‌برند و حاضر نمی‌شوند در آن شرکت کنند یا خیلی ساده، دیگران از کوتاه آمدن در مقابل ‌آنها خسته می‌شوند. اینجاست که مادرهای تقلبی، مهمترین سلاحشان را از دست می‌دهند. آنها شکست می‌خورند، اما پشت سرشان روابط از دست رفته، اقتصادهای فروپاشیده و کشورهای ویران به یادگار می‌گذارند.