به باور من، بخشی از جامعهی ما امروز در میان دو تیغهی یک قیچی گیر افتاده است. بخشهای دیگری از همین جامعه مثل تیغههای قیچی از هم دور و نزدیک میشوند و تن رنجور و زخمی ما را زخمیتر میکنند. بخشهایی که برخلاف ظاهر متفاوتشان، بسیار به هم شبیهاند و با منطقی یکسان، حرفهایی در ظاهر متفاوت میزنند.
یک گروه هیچگونه مذاکره و سازشی با قدرتهای جهانی را نمیپذیرد و خیانت میشمارد و از جیب کوچک کشور برای افزایش تنش خارجی و سرشاخ شدن با قدرتهای جهانی و منطقهای خرج میکند.
گروه دیگر هیچگونه مذاکره و سازشی را با حکومت مستقر در کشور نمیپذیرد و خیانت میشمارد و از جیب کوچک شهروندان برای افزایش تنش داخلی و سرشاخ شدن با قدرت مستقر خرج میکند.
یکی شهدای جنگ را ملک انحصاری خودش میداند و از آنها برای تبلیغ جناح سیاسی خودش استفاده میکند و مخالفت با خودش را پایمال کردن خون شهیدان مینامد.
دیگری از کشتههای اعتراضات مردمی برای تبلیغ تصمیمهای سیاسیاش استفاده میکند و مخالفت با این تصمیمها را خیانت به خون آنها مینامد.
هر دو ترجیح میدهند آنقدر به احساسات ملی یا مذهبی مردم دامن بزنند که فضای جامعه و حتی فضای بحثهای کارشناسی در رسانهها به جای فضایی منطقی و خونسرد فضایی احساسی باشد، تا بخش بیشتری از مردم همراه تصمیمگیریهای احساسیشان باشند و برای این تصمیمها چون و چرا نیاورند.
هر دو به راهپیماییها و شعارهای خیابانیشان برای یکسان و یکدست نشان دادن جامعه استناد میکنند و وقت بحثهای منطقی یکی ۹دی را اتمام حجت مردم با مخالفانشان مینامد و دیگری خطاب به یکی از معتبرترین و ریشهایترین دستهبندیهای سیاسی پس از انقلاب دم از «دیگه تمومه ماجرا» میزند.
هیچکدام هیچ سبکی از سبکهای زندگی به جز سبکزندگی خودشان را به رسمیت نمیشناسند. البته یکی زور و قدرت دارد و این به رسمیت نشناختنش با حذف دیگران از رسانهها رسمی و گشت ارشاد همراه میشود. ولی وقتی آن دیگری هم در هر فضای کوچکی که در اختیار داشته باشد حقی برای دیگران قائل نیست و از قدرت فشار اجتماعیاش برای هو کردن و زورگویی مجازی استفاده میکند، واضح است که اگر قدرت میداشت در حذف کردن دیگران تردیدی نمیکرد.
هر دو مدام از دوگانههای ساختگی «با مایی یا با آنهایی» استفاده میکنند. یکی همهی مخالفانش را سرسپردهی آمریکا و جیرهخوار اسرائیل و نفوذی میداند، و دیگری هر مخالفتی با راهکارها و رفتارهایش را نشانهای از مزدور بودن مخالف یا همراهیاش با ظلم و شراکتش در خون میداند.
هر دو سخت مشتاق آزمون و خطا با سرنوشت کشورند. یکی میخواهد نظام بانکی بینالمللی را ندیده بگیرد و امتحان کند شاید بتواند کشوری ۸۰میلیونی در میانهی جهان را با مبادلهی کالا به کالا با دنیا و زیر تحریم بزرگترین اقتصاد دنیا شکوفا کند، دیگری میخواهد همهی تجربههای پیشین همین سرزمین و تجربههای مشابه سرزمینهای دیگر را کنار بگذارد و با کنارهگرفتن و قهر کردن، تغییر ایجاد کند یا به امید افزایش کارآمدی و بازتر شدن فضا، تن به حکومتی یکدست و تندرو بدهد.
و وقتی اینچنین آزمون و خطاهایی طبیعتا به شکست میانجامد، هیچ کدام حاضر نیست ذرهای از مسئولیت این شکستها را قبول کند یا سهمی برای تصمیم خودش در آن قائل باشد. یکی کشوری را به محاق تحریم فرو میبرد و طلبکار از تورم و رشد منفی اقتصادی شکایت میکند، دیگری هر هشت سال یکبار صحنه را به نفع تندروترین گروههای سیاسی خالی میکند و دم از بینتیجه بودن مشارکت میزند.
البته که جامعه در دو سه گروه سیاه و سفید خلاصه نمیشود و البته که هر کس زمانی یکی از استدلالهای بالا را استفاده کرده است تماما شبیه یکی از این دو گروه نیست، اما دستکم من چند سالی هست که احساس میکنم در میان دو گروه با منطق مشابه اما مصادیق متفاوت زندگی میکنم و مثل پیادهنظامی که هزار سال قبل از دو طرف در حال قیچی شدن باشد، گاهی احساس میکنم جنگ مغلوبه شده است.
اما مثل همان پیادهنظام باور دارم، یک راه نجات هنوز پیش روی ما هست.
میتوانیم کنار هم بمانیم و سپر به سپر دیوارهای سخت دور ارزشهای مشترک بسازیم.
با آگاهی از اینکه نه عادیسازی رابطه با آمریکا یا دستکم حل بعضی بحرانها با این کشور معنی تسلیم در برابر زورگویی میدهد و نه کاهش تنش در داخل و طرفداری از گفتوگو و آشتی ملی معنی پذیرفتن استبداد دارد، از تنشزدایی در خارج و عادیسازی روابط حکومت با مردم در داخل حمایت کنیم.
بگوییم که بیاحترامی به خون شهدا یا مظلومیت و فداکاری کشتهشدگان، پی نگرفتن هر راهی است که میتواند به آبادانی و آرامش و صلح بیانجامد. از سپردن تصمیمهای سرنوشتساز کشور به فضای احساسی جامعه پرهیز کنیم و در برابر خفه شدن صدای منطق در چنین فضایی ساکت نمانیم.
فراموش نکنیم نظر تمامی جامعه معمولا در یک خیابان یا در یک شعار جمع نمیشود و نمیتوان با استناد به آنها در را روی گفتوگو بست. سبکهای زندگی متفاوت را تحمل نکنیم، بپذیریم. دنیا را به موافقان و دشمنانمان تقسیمبندی نکنیم. مدافع بکار بستن راهکارهای امتحانشده و پذیرفته شده باشیم و بپذیریم که مگر در مواردی نادر نه میانبری در کار هست و نه راهحل نوینی که منتظر امتحان شدن بدست ما مانده باشد و همواره در حال نقد گذشته و درس گرفتن از آن باشیم و بمانیم.
گروهِ پیادهنظامِ قیچیشده اگر به جزیرههایی پراکنده و دور از هم تبدیل شود، اگر هر کدام خود را «تنها» در دل مردمانی بیشمار بیابند، دیر یا زود منطق مخدوش این قیچی را ناگزیر با حقیقت وضع موجود اشتباه میگیرند و تسلیم فشار اجتماعی آن میشوند. برای آنها حیاتی است که دستهای خود را به سوی هم دراز کنند، دست از سخن گفتن و عمل کردن با وجود مخالفتهای بسیار نکشند، از هو شدن، تحقیر و تمسخر نترسند و تسلیم منطق مخدوش قیچی نشوند.