۱۴۰۰ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

نگاهی به هشت‌ سالی که گذشت

 هشت سال پیش رای من به روحانی، تیری در تاریکی بود. زخم ۸۸ را بر تنم تازه احساس می‌کردم و درست تا لحظه‌ی اعلام رسمی پیروزی روحانی، نگران این بودم که دوباره دستی از غیب بیرون بیاید و خواسته‌ی خودش را به مردمی زخم‌خورده اما امیدوار تحمیل کند. نشانه‌های ۸ سال ماجراجویی‌های احمدی‌نژادی از جیب هر روز کوچک‌شده‌ی ما، دیگر آن‌قدر آشکار بودند که نمی‌شد انکارشان کرد، تحریم و انزوا به نظر سرنوشتی تلخ و بی‌پایان می‌آمد و ترس ما از روی کار آمدن کسانی بود که برنامه‌شان برای شاداب‌سازی جامعه تقویت هیئت‌ها و برای رونق اقتصادی، رونق کشاورزی در سرزمینی کویری بود. 

من شخصا به روحانی رای دادم تا ایران فضایی برای تنفس پیدا کند. کاری به شعارهایی که روحانی می‌داد نداشتم و ندارم، توقع من از روحانی حل یک مسئله بود: التیام زخم ناسورشده‌ی بحران هسته‌ای. 

و دولت نخست روحانی این توقع را تمام و کمال و برآورده کرد. امید به کشور بازگشت و چرخ‌ها دوباره شروع به چرخیدن کردند. کسانی اما دستاورد بزرگ برجام را خلاصه‌ کردند در تصمیم از پیش‌گرفته‌‌شده‌ی نظام برای حل مشکل با غرب. این‌ها دو سال کار بسیار سنگین و در مواردی تابوشکنانه‌ی وزارت خارجه از صدور مجوز مذاکرات محرمانه‌ی عمان تا رسیدن به توافق را، نقاط عطفی که در هر کدام به راحتی ممکن بود بن‌بستی حل‌ناشدنی شکل بگیرد را، موازنه‌ی تازه‌ی قوا در داخل حکومت که منجر به اندکی سنگین‌تر شدن کفه‌ی موافقان توافق شده بود را، هم‌دستی و تلاش همه‌جانبه و با تمام قوای تندروهای داخلی و اسرائیل و عربستان و حتی روسیه را و در نهایت تاثیر تبدیل انتخابات ۹۲ به همه‌پرسی‌ای درباره‌ی ماجرای هسته‌ای ندیدند یا ندیده گرفتند و چنین قضاوت سست و بی‌پایه‌ای کردند. 

ما اما می‌دانستیم چه کرده‌ایم. پس چهار سال پیش با سری بلند و مطمئن از اینکه کشور را بی‌اغراق از لبه‌ی پرتگاه نجات داده‌ایم دوباره به روحانی رای دادم.
پایان انتخابات ۹۶ اما، تازه ابتدای مصیبت‌های ما بود. ترامپ در آمریکا روی کار آمد و دوباره مثل ابتدای دهه‌ی ۳۰، دولتی با اقبال مردمی که به دنبال حل بزرگ‌ترین بحران بین‌المللی کشور و حفظ منافع ملی ایران بود در میان قیچی شومی گیر افتاد: از سویی کارشکنی، دشمنی و جنگ اقتصادی تمام عیار یک ابرقدرت که هیچ‌ چیز جز تسلیم محض راضی‌اش نمی‌کرد و از سوی دیگر کارشکنی، دشمنی و نبرد تمام‌ عیار نیروهای تندرو و فاسد داخلی که پشت سر و در میانه‌ی اقتدارگرایان لانه‌ کرده‌اند. 

برجام که تنها خواسته‌ی من از روحانی بود به کما رفت و بهمنی که موقتا خاموش شده بود، دوباره به راه افتاد و روی سر ما آوار شد. 

روحانی اما نگذاشت پاره کردن برجام که وعده‌ی انتخاباتی ترامپ بود به آتش زدن برجام در ایران ختم شود. چهار سال برجام زنده نگه داشته شد تا کورسویی از امید برای ما زنده بماند. شعله‌ی کوچکی که زیر خاکستر زنده ماند تا بتواند با رفتن ترامپ دوباره زبانه بکشد. رفتن ترامپ اما تنها ضعیف‌شدن یکی از تیغه‌های این قیچی بود. حالا و در این چند ماه انتهایی مخالفان داخلی برجام روی موج نارضایتی مردمی آسیب‌دیده و زیرآوار مانده سوار شدند و نیرو گرفتند، از لکنت دولت روحانی و بی‌صدایی و تنهایی حامیان برجام استفاده کردند و مثل صبح ۲۸مرداد صحنه‌ی عمومی کشور و در نهایت نهاد‌های انتخابی را سنگر به سنگر فتح کردند و اجازه ندادند روحانی کار نیمه‌تمامش را تمام کند. 

هشت سال گذشته را می‌شود صد جور دیگر هم روایت کرد. در روایت‌هایی ممکن است سیاست داخلی دولت روحانی و عملکرد سیاستمداران اصلاح‌طلب شخصیت اصلی باشد، یا ممکن است کسی تنها چشمش به شاخص‌های اقتصادی باشد، کسی ممکن است هشت سال گذشته را با اختناق سیاسی، زندانیان و حصر روایت کند و دیگری با شباهت تصمیم‌های اقتصادی دولت روحانی با دولت احمدی‌نژاد در دوران تحریم.

از دید من اما در ایران این سال‌ها هیچ بحرانی مهم‌تر از بحران سیاست خارجه نیست، چون هیچ بحران دیگری پیش از حل این بحران راه‌حلی بجز مسکن‌هایی کوتاه‌مدت ندارد. به همین دلیل اگرچه هر روایتی دیگری هم بهره‌ای از حقیقت دارد، اما من هشت سال گذشته را از دریچه‌ی این بحران می‌بینم: هشت سال کشمکش موافقان و مخالفان برجام. 

اگر به این روایت اصلی خرده روایت‌هایی مثل گسترش تصاعدی دسترسی به اینترنت و افزایش چشمگیر سرعت آن و مقاومت دولت در برابر گسترده‌تر شدن فیلترینگ، کاهش سهم دهک‌های پایین از هزینه‌های درمان، زنده نگه‌داشتن و دوباره سرپا کردن صنعت نفت، باز کردن هر چند اندک فضای نشر و موسیقی و سینما، افزایش شفافیت بودجه‌ را هم اضافه کنیم تصویر دقیق‌تری شکل می‌گیرد. تصویری که برای عادلانه شدن لازم است شامل ناتوانی‌های روحانی در عمل به وعده‌هایش، شوق عجیب او به دادن وعده‌های بزرگ در روزهای انتخابات، سپردن شماری از مهم‌ترین مسئولیت‌ها به افراد بی‌لیاقتی مانند نمکی و همکارانش و کندی قابل توجه دولتش در واکنش‌ به رویدادهایی که هر روز شکل تازه‌ای داشتند هم بشود. 

اگر همه‌ی ماجرا همان روایت اصلی و همین خرده‌ روایت‌ها بود، با همه‌ی مشکلات و با وجود همه‌ی نقد‌های به‌جا هنوز می‌توانستم دولت روحانی را دولتی معقول بدانم که کارنامه‌ای خاکستری اما قابل تامل دارد، اگر و تنها اگر دو فاجعه‌ی بزرگ و سه اشتباه نابخشودنی در کار نبودند. 

دو فاجعه‌ی آبان ۹۸ و سیل بنیان‌کن کرونا و سه اشتباه نابخشودنی نقش دولت در اولی، بی‌توجهی‌اش در سپردن مدیریت دومی به یکی از بی‌لیاقت‌ترین وزرای تاریخ کشور و بدعت خطرناک دور زدن نهاد‌های قانونی از طریق شورای سران‌قوا و ستاد ملی کرونا در تلاش برای روی آب نگه‌ داشتن کشور. 

از دید من به تاخیر انداختن مداوم اصلاح قیمت بنزین تصمیمی بسیار اشتباه بود که کار را به آنجا رساند که در زمانه‌ای اجرا شد که احتمالا هیچ چاره‌ی دیگری باقی نمانده بود و واضح بود جامعه به هیچ عنوان آمادگی پذیرشش را هم ندارد. این‌ها اما اگر اشتباه بود، شکلِ گرفتن این تصمیم نهایی، شکل تحقیرآمیز و شوکه‌‌کننده‌ی اعمالش و برخورد بسیار خشن با معترضان، گناهانی نابخشودنی بودند. 

کرونا بلایی است که احتمالا صد سالی می‌شود مشابه‌اش را ندیده بودیم. بلایی که کمی زمان نشان داد خارج از کنترل همه‌ی دولت‌ها بود و تازه در ایران بر سر جامعه و دولتی آوار شد که تحریم کمرشان را خم کرده بود. از دید من خیلی از اتهام‌هایی که به مدیریت کرونا در ایران‌زده شده، غیرمنصفانه بودند، هر چند همه‌گیر شدند و کسی جرات زیر سوال بردن‌شان را هم ندارد. اما نمی‌توان فاجعه‌ای مثل نمکی و اطرافیانش را هم ندیده گرفت. نمی‌توان تقصیر دولت در اعلام ناقص آمار (بسنده کردن به اعلام آمار آزمایش‌های رسمی مثبت و پوشاندن آمار همه‌ی موارد مشکوک) و نتیجه‌ی فاجعه‌بارش در فروپاشی اعتماد به نظام بهداشت و آمار کشور را قبول کرد. معلوم است که نمی‌شد کشوری بحران‌زده و گرفتار را دو سال تعطیل کرد و چاره‌‌ای نداشتیم جز اینکه برای جلوگیری از قحطی و گرسنگی فراگیر و ابربحران‌های ناشی از آن، قرنطینه‌ی شهرها را مدام شل و سفت کنیم. اما تعطیلی‌هایی به‌موقع اگر سختگیرانه اجرا می‌شدند می‌توانستند از کشته‌شدن بسیاری از انسان‌های عزیزی که در این دو سال از میان ما رفتند جلوگیری کنند. ما فراموش نکرده‌ایم که برای کشوری تحت تحریم وارد کردن واکسن‌هایی که تعدادش در جهان کافی نیست و تقاضا برایش بسیار بیشتر از عرضه‌ی آن است بسیار دشوار است، اما نمی‌پذیریم که این شکل نامنظم و ناپیوسته‌ی واردات واکسن هم حداکثر چیزی است که از دست دولت بر می‌آمد. 

با این نگاه، من از دوبار رایی که به روحانی دادم، هیچ پشیمان نیستم. گزینه‌ی دیگر سپردن کشور از همان هشت سال پیش به نیروهایی تندرو و خطرناک می‌بود که امروز نتیجه‌هایی ابتدایی از بازگشت‌شان به نهادهای انتخابی را می‌بینیم و متاسفانه در آینده هم بیشتر از این خواهیم دید. اما دولت روحانی را هم در مجموع دولتی شکست‌خورده می‌دانم. 

دولتی که البته بسیار بداقبال بود و فکر می‌کنم در دنیایی موازی می‌توانست برجام را در دولت کلینتون تثبیت کند، چرخ‌های اقتصاد ایران را با جذب سرمایه‌های خارجی به حرکت درآورد، حمل‌ونقل ریلی را کاملا دگرگون کند و در کشوری که زیر تیغ تهدید‌ بنیادی امنیتی نیست، اجماعی در حکومت برای گشودن بن‌بست‌های سیاست داخلی ایجاد کند. 


۱۴۰۰ خرداد ۲۲, شنبه

میان دو تیغه‌ی یک قیچی

به باور من، بخشی از جامعه‌ی ما امروز در میان دو تیغه‌ی یک قیچی گیر افتاده است. بخش‌های دیگری از همین جامعه مثل تیغه‌های قیچی از هم دور و نزدیک می‌شوند و تن رنجور و زخمی ما را زخمی‌تر می‌کنند. بخش‌هایی که برخلاف ظاهر متفاوت‌شان، بسیار به هم شبیه‌اند و با منطقی یکسان، حرف‌هایی در ظاهر متفاوت می‌زنند. 

یک گروه هیچ‌گونه مذاکره و سازشی با قدرت‌های جهانی را نمی‌پذیرد و خیانت می‌شمارد و از جیب کوچک کشور برای افزایش تنش خارجی و سرشاخ شدن با قدرت‌های جهانی و منطقه‌ای خرج می‌کند.

گروه دیگر هیچ‌گونه مذاکره و سازشی را با حکومت مستقر در کشور نمی‌پذیرد و خیانت می‌شمارد و از جیب کوچک شهروندان برای افزایش تنش داخلی و سرشاخ شدن با قدرت‌ مستقر خرج می‌کند. 

یکی شهدای جنگ را ملک انحصاری خودش می‌داند و از آنها برای تبلیغ جناح سیاسی خودش استفاده می‌کند و مخالفت با خودش را پایمال کردن خون شهیدان می‌نامد. 

دیگری از کشته‌های اعتراضات مردمی برای تبلیغ تصمیم‌های سیاسی‌اش استفاده می‌کند و مخالفت با این تصمیم‌ها را خیانت به خون آنها می‌نامد. 

هر دو ترجیح می‌دهند آنقدر به احساسات ملی یا مذهبی مردم دامن بزنند که فضای جامعه و حتی فضای بحث‌های کارشناسی در رسانه‌ها به جای فضایی منطقی و خونسرد فضایی احساسی باشد، تا بخش بیشتری از مردم همراه تصمیم‌گیری‌های احساسی‌شان باشند و برای این تصمیم‌ها چون و چرا نیاورند. 

هر دو به راهپیمایی‌ها و شعارهای خیابانی‌شان برای یکسان و یک‌دست نشان‌ دادن جامعه استناد می‌کنند و وقت بحث‌های منطقی یکی ۹دی را اتمام حجت مردم با مخالفان‌شان می‌نامد و دیگری خطاب به یکی از معتبرترین و ریشه‌ای‌ترین دسته‌بندی‌های سیاسی پس از انقلاب دم از «دیگه تمومه ماجرا» می‌زند. 

هیچ‌کدام هیچ سبکی از سبک‌های زندگی به جز سبک‌زندگی خودشان را به رسمیت نمی‌شناسند. البته یکی زور و قدرت دارد و این به رسمیت نشناختنش با حذف دیگران از رسانه‌ها رسمی و گشت ارشاد همراه می‌شود. ولی وقتی آن دیگری هم در هر فضای کوچکی که در اختیار داشته باشد حقی برای دیگران قائل نیست و از قدرت فشار اجتماعی‌اش برای هو کردن و زورگویی مجازی استفاده می‌کند، واضح است که اگر قدرت می‌داشت در حذف کردن دیگران تردیدی نمی‌کرد. 

هر دو مدام از دوگانه‌های ساختگی «با مایی یا با آنهایی» استفاده می‌کنند. یکی همه‌ی مخالفانش را سرسپرده‌ی آمریکا و جیره‌خوار اسرائیل و نفوذی می‌داند، و دیگری هر مخالفتی با راهکارها و رفتارهایش را نشانه‌ای از مزدور بودن مخالف یا همراهی‌اش با ظلم و شراکتش در خون می‌داند. 

هر دو سخت مشتاق آزمون و خطا با سرنوشت کشورند. یکی می‌خواهد نظام بانکی بین‌المللی را ندیده بگیرد و امتحان کند شاید بتواند کشوری ۸۰میلیونی در میانه‌ی جهان را با مبادله‌ی کالا به کالا با دنیا و زیر تحریم بزرگترین اقتصاد دنیا شکوفا کند، دیگری می‌خواهد همه‌ی تجربه‌های پیشین همین سرزمین و تجربه‌های مشابه سرزمین‌های دیگر را کنار بگذارد و با کناره‌گرفتن و قهر کردن، تغییر ایجاد کند یا به امید افزایش کارآمدی و بازتر شدن فضا، تن به حکومتی یک‌دست و تندرو بدهد. 

و وقتی این‌چنین آزمون‌ و خطاهایی طبیعتا به شکست می‌انجامد، هیچ کدام حاضر نیست ذره‌ای از مسئولیت این شکست‌ها را قبول کند یا سهمی برای تصمیم خودش در آن قائل باشد. یکی کشوری را به محاق تحریم فرو می‌برد و طلبکار از تورم و رشد منفی اقتصادی شکایت می‌کند، دیگری هر هشت سال یک‌بار صحنه را به نفع تندروترین گروه‌های سیاسی خالی می‌کند و دم از بی‌نتیجه بودن مشارکت می‌زند.

البته که جامعه در دو سه گروه سیاه و سفید خلاصه نمی‌شود و البته که هر کس زمانی یکی از استدلال‌های بالا را استفاده کرده است تماما شبیه یکی از این دو گروه نیست، اما دست‌کم من چند سالی هست که احساس می‌کنم در میان دو گروه با منطق مشابه اما مصادیق متفاوت زندگی می‌کنم و مثل پیاده‌نظامی که هزار سال قبل از دو طرف در حال قیچی شدن باشد، گاهی احساس می‌کنم جنگ مغلوبه شده است. 

اما مثل همان پیاده‌نظام باور دارم، یک راه نجات هنوز پیش روی ما هست. 

می‌توانیم کنار هم بمانیم و سپر به سپر دیواره‌ای سخت دور ارزش‌های مشترک‌ بسازیم. 

با آگاهی از اینکه نه عادی‌سازی رابطه با آمریکا یا دست‌کم حل بعضی بحران‌ها با این کشور معنی تسلیم در برابر زورگویی می‌دهد و نه کاهش تنش در داخل و طرفداری از گفت‌‌وگو و آشتی ملی معنی پذیرفتن استبداد دارد، از تنش‌زدایی در خارج و عادی‌سازی روابط حکومت با مردم در داخل حمایت کنیم. 

بگوییم که بی‌احترامی به خون شهدا یا مظلومیت و فداکاری کشته‌شدگان، پی نگرفتن هر راهی است که می‌تواند به آبادانی و آرامش و صلح بیانجامد. از سپردن تصمیم‌های سرنوشت‌ساز کشور به فضای احساسی جامعه پرهیز کنیم و در برابر خفه شدن صدای منطق در چنین فضایی ساکت نمانیم.

فراموش نکنیم نظر تمامی جامعه معمولا در یک خیابان یا در یک شعار جمع نمی‌شود و نمی‌توان با استناد به آنها در را روی گفت‌وگو بست. سبک‌های زندگی متفاوت را تحمل نکنیم، بپذیریم. دنیا را به موافقان و دشمنان‌مان تقسیم‌بندی نکنیم. مدافع بکار بستن راهکارهای امتحان‌شده و پذیرفته شده باشیم و بپذیریم که مگر در مواردی نادر نه میان‌بری در کار هست و نه راه‌حل نوینی که منتظر امتحان شدن بدست ما مانده باشد و همواره در حال نقد گذشته و درس گرفتن از آن باشیم و بمانیم.

گروهِ پیاده‌نظامِ قیچی‌شده اگر به جزیره‌هایی پراکنده و دور از هم تبدیل شود، اگر هر کدام خود را «تنها» در دل مردمانی بی‌شمار بیابند، دیر یا زود منطق مخدوش این قیچی را ناگزیر با حقیقت وضع موجود اشتباه می‌گیرند و تسلیم فشار اجتماعی آن می‌شوند. برای آنها حیاتی است که دست‌های خود را به سوی هم دراز کنند، دست از سخن‌ گفتن و عمل‌ کردن با وجود مخالفت‌های بسیار نکشند، از هو شدن، تحقیر و تمسخر نترسند و تسلیم منطق مخدوش قیچی نشوند.

۱۳۹۹ بهمن ۱, چهارشنبه

دموکراسی: بذری که درخت قدیمی‌اش هم بی‌نگهداری خشک می‌شود

 در ماجرای انتخابات ریاست‌جمهوری ۲۰۲۰ آمریکا حتما دیده‌اید که نیروهای مترقی‌شان مدام تاکید می‌کردند بیرون راندن ترامپ از کاخ سفید نه تنها تعویض یک رئیس‌جمهور نالایق، که نجات دموکراسی است. اگر باور کنیم این سخن نه حرفی از سر اغراق که سخنی ناشی از دغدغه‌ای صادقانه بوده است، یعنی پذیرفته‌ایم دموکراسی ریشه‌دار آمریکایی با سابقه‌ای ۳۰۰ساله در کشوری که هیچ‌گاه شکل دیگری از حکومت را به خود ندیده هم، درختی حساس است که باید مدام از آن مراقبت نمود و نگران از دست رفتن‌اش بود. 

اگر دموکراسی را اداره‌ی جامعه برمبنای خواست اکثریت بدانیم، حتی به این نقل قول‌ها هم به برای اثبات حرف بالا نیاز نداریم. تنها نمونه‌ی خدمات درمانیِ همگانی را در نظر بگیرید. نظرسنجی پشت نظرسنجی باور عمومی بر این است که ۷۰درصد آمریکایی‌ها خواهان چنین ساختاری هستند. اما تا همین امروز تنها تلاش نصفه و نیمه‌ی ساختار سیاسی برای تحقق چنین خواسته‌ای، به بسته شدن دست‌وپای رئیس‌جمهور بسیار محبوب این کشور (اوباما با بیشترین تعداد رای مردمی در تاریخ در زمان خودش) برای شش سال (بعد از ۲سال ابتدایی دوره‌اش) با سپردن کنگره به مخالفان سرسخت او و شکست‌های پیاپی برای حزبش منجر شد. و تازه همان دستاورد اندکی هم که با چنین هزینه‌ی گزافی بدست آمد خیلی زود در دولت بعدی تا حدی زیادی از دست رفت. به این مفهوم دموکراسی ریشه‌دار آمریکایی هم دست‌کم در تامین چنین خواسته‌هایی از درون شکست‌خورده و پوسیده است و نیاز به مراقبت و بهسازی کاملی دارد.

با این نگاه به نظرم باید به این فکر کرد که گیاهی که درخت تناورش تا این حد مراقبت و نگهداری می‌خواهد، نهال تازه‌اش چقدر حساس است؟

از انقلاب مشروطه‌ در ایران بیش از ۱۲۰سال می‌گذرد. بسیاری باور دارند که مهمترین خواسته‌ی ما ایرانیان از همان زمان برقراری شکلی از دموکراسی بوده است. و در این ۱۲۰سال دست‌کم در ۴ بازه‌ی زمانی جامعه‌ای خواهان دموکراسی قدرتمندترین نیروی موجود در کشور بوده و هیچ قدرتی در کشور توان تحمیل خواسته‌اش به او را نداشته، اما باز هر بار استبدادِ کاملا به عقب رانده شده به شکلی بازگشته و جامعه را سرکوب کرده است. بار نخست روز پیروزی انقلاب مشروطه است، بازه‌ی دوم سال‌های پس از شکست استبداد صغیر و فتح تهران، بازه‌ی سوم سال‌های پس از شهریور ۲۰ و آخرین بازه روزهای پس از انقلاب اسلامی سال ۵۷. فردای هر کدام از این پیروزی‌ها، جامعه‌ی ایرانی کاملا آزاد بود که آینده‌اش را خودش ترسیم کند. اما هر بار در نگهداری از نهالِ دیرگیر دموکراسی شکست خورد و دوباره اسیر استبداد شد. چرا؟ آیا برای فهم این چرا باید به جایی غیر از همین جامعه نگاه کنیم؟ 

به نظرم خیر. به نظرم پاسخ این سوال در همین رفتارهای ماست. برای فهمیدنِ بهترِ مشکل کافی است به یک سناریوی خیالی فکر کنیم.
فرض کنیم همین فردا سفینه‌ای فضایی روی ایران ظاهر شود، موجودات فضایی همه‌ی ساختارهای سیاسی ایران را از بین ببرد و قانون اساسی‌ ایرانِ جدید را از روی یکی از مترقی‌ترین دموکراسی‌های جهان (مثلا از روی قانون اساسی سوئیس)  رونویسی کنند. 

فکر می‌کنید در چینی شرایط فرضی‌ای آیا استبداد هیچ‌ بختی برای بازگشت به ایران نخواهد داشت؟ اگر با من هم‌عقیده‌اید که «چرا خواهد داشت»، فکر می‌کنید چقدر زمان برای بازگشت استبداد لازم خواهد بود؟ 

من برای پاسخ به این پرسش به یک قاعده‌ی من‌درآوردی اما منطقی استناد می‌کنم. یادم هست زمانی خیلی به این فکرمی‌کردم که وقت پیری (اگر اصلا زنده باشم که چنین وقتی را ببینم) چه جور آدمی خواهم بود؟ یادم نیست چه کسی، اما یادم هست که کسی در جوابم گفت: آدم‌ها همان‌طور پیر می‌شوند که جوان بوده‌اند. البته که سالخوردگی کمی اخلاق گوناگون آدمی را اغراق‌شده‌تر می‌کند یا ضعف‌های جسمانی بعضی خصوصیات‌مان را کمی تغییر می‌دهند، اما آدمی همان آدمی است و اصول رفتارهایش همان. 

با این منطق: به نظرم جامعه‌ای که اینگونه آزاد شود همچنان همان جامعه‌ی پیشین است، البته که برای اجرای خواسته‌هایش آزادی عمل بیشتری دارد، اما اگر پیشتر اشتباهاتی را مدام تکرار کرده است، امروز هم آنها را تکرار خواهد کرد. 

از دید من چنین ایرانی به چیزی کمتر از ۳۰سال برای بازگشت کامل استبداد نیاز دارد. 

فرض کنیم در ایران جدید هیچ منازعه‌ی قومی‌ای رخ ندهد و هیچ خطر خارجی‌ای وجود نداشته باشد. این‌ها فرض‌هایی به نفع ماندگاری دموکراسی است و احتمال اینکه مردم از ترس تجزیه‌ی کشور یا دشمن خارجی به حکومتی استبدادی اما مقتدر پناه ببرند را حذف می‌کنند. در این دموکراسی تازه‌یافته‌ی ایرانی یک یا نهایت دو مجلس اول، مجالسی درهم و نسبتا ناکارآمد خواهند بود که حاصل انتخاباتی آزاد اما فاقد احزابی فراگیر و قدرتمندند که نمایندگان را حول خواسته‌ها و برنامه‌های مشخص همراستا می‌کنند. فرض کنیم نیروهایی از استبداد پیشین باقی‌ نمانده‌ باشند که روی موج ناامیدی حاصل از ناکارآمدی این مجالسِ اولیه سوار شوند و قدرت را دوباره یک‌کاسه کنند. یک، دو یا سه حزب بزرگ تشکیل می‌شوند و هر کدام یکی دو دوره قدرت را در دست می‌گیرند. اما بهبود اقتصادی که به اندازه‌ی اقتصاد امروز ایران ما آسیب‌دیده است در یک نظام دموکراتیک بیش از یکی دو دوره طول می‌کشد و مردم ما نشان داده‌اند به هیچ گروهی تا این حد زمان نخواهند داد. احزاب بزرگ دولت‌ها را دست به دست می‌کنند و حالا کم‌کم بحران‌های اقتصادی و سیاسی پیشین در شکل‌های مختلف بر‌می‌گردند. 

اگر حزب راستگرایی بخواهد اقتصاد ایران را به اقتصادی آزاد تبدیل کند وقت حذف یارانه‌های جورواجور نقدی و غیرنقدی (روی قیمت بنزین و برق و آب و مانند این‌ها) با مقاومت شدید جامعه رو به رو می‌شود و یا ساقط می‌شود یا در رسیدن به اهداف اقتصادی‌اش ناکام می‌ماند. 

اگر حزب چپ‌گرایی بخواهد سیاست‌های دولت رفاه را پیاده کند و یک نظام خدمات درمانی جامع، قوانین کاری سفت و سخت به نفع کارگران و کنترلی قابل توجه روی شرکت‌های بزرگ پیاده کند تا نتوانند اقتصاد کشور را به میل خود شکل دهند، وقت تامین هزینه‌های گزاف چنین ساختاری با گرفتن مالیات قابل توجه با مقاومت شدید جامعه رو به رو می‌شود و وقت اجرای قانون کار تازه‌اش، مهاجرت سرمایه‌دارها و تولیدکنندگان از اقتصادی که در آن هزینه‌ی نیروی کار بالاتر از دیگر اقتصادهاست و مالیات‌ها بیشتر، برنامه‌های اقتصادی‌اش را به شکست می‌کشاند. 

اگر حزبی سبز هم بخواهد محیط‌زیستِ در خطر کشور را حفظ کند باید با جامعه‌ی ایرانی بر سر تک‌تک کارخانه‌های آلاینده‌ای که باید تعطیل شوند و قطره ‌قطره آبی که باید از صنایع آب‌بر گرفته شود و به حق‌آبه‌ی تالاب‌ها و دشت‌های تشنه‌ی کشور تبدیل شود بجنگد و احتمالا هزینه‌ی اقتصادی گزاف طرح‌هایش باعث سقوطش شود. 

در جامعه‌ی فقیری که معتقد است پول کافی برای حل همه‌ی مشکلاتش را دارد، در سرزمین خشکی که معتقد است بی‌آبی فریب مسئولانِ بی‌کفایتی است که آب این دشت را به آن یکی دشت برده‌اند، در کشوری که مردمش آزادیِ اقتصادیِ تماما سرمایه‌دارانه را در کنار رفاهِ اقتصادیِ تماما سوسیالیستی می‌خواهند، اصلاحات اقتصادی و سیاسی و زیست‌محیطی زمان‌بر و پرهزینه هستند. اما سیاستمداری که به ما بگوید چهار و هشت سال برای حل مشکلات‌مان کافی نیست، رای ما را با خود نخواهد داشت. 

در کشوری که اینگونه به بن‌بست می‌رسد با وجود ساختارهای دموکراتیک دوباره بی‌اعتمادی بین مردم و طبقه‌ی نخبگانی که سیاسیون جامعه‌ی جدید را شکل داده‌اند شکل می‌گیرد. دوباره درصد مشارکت در انتخابات کاهش پیدا می‌کند و احزاب به «خودشانی» تبدیل می‌شوند که در ظاهر جنگ زرگری دارند و در باطن همه با هم همدست در حال انواع توطئه‌اند. 

حالا وقت ظهور عوام‌فریب بزرگ است. یکی خارج یا در حاشیه‌ی دایره‌ی نخبگان که به میدان می‌آید تا صحنه‌ی سیاست را از این افراد فاسد پاکسازی کند و سهم مردم را از اقتصاد‌شان بر سر سفره‌ی آنها بیاورد. 

عوام‌فریب بزرگ که به قدرت رسید کار تمام است. بله هنوز ساختارهای دموکراتیک برقرارند اما جامعه‌ توانایی، آگاهی، صبر و پشتکار لازم برای بکاربردن آنها علیه عوام‌فریب را ندارد. استبداد در این ایران جدید گام به گام،‌ دست در دست عوام‌فریب بازمی‌گردد و مردمی که روش اعتراض‌شان خالی کردن صحنه است کار را برای او راحت‌تر می‌کنند. روز اول فقط مخالفان سیاسی را با افشای فسادشان حذف می‌کنند و جامعه تشویق‌شان می‌کند. روز دوم پول بی‌حساب به اقتصاد می‌ریزند و از مردمی که فقر جان به لب‌شان کرده دست و هورا می‌گیرند. روز سوم حیف است که چنین فرد توانایی تنها دو دوره اداره‌ی کشور را در اختیار داشته باشد، پس یا باید پوتین-مدودوف وار او را حفظ کرد یا با یک همه‌پرسی شرط دو دوره‌ای گردش نخبگان را از قوانین حذف کرد. همه‌پرسی‌ای که احتمالا مخالفان عوام‌فریب تحریم‌اش کرده‌اند. روز چهارم بحران حاصل از پخش مستقیم پول در جامعه سراغ اقتصاد می‌آید و عوام‌فریب را مجبور می‌کند پول بیشتری به اقتصاد بریزد. حالا دیگر چرخه‌ی معیوب به راه افتاده است. 

حتی در نبود بحران‌های بین‌المللی یا امنیتی هم، چنین جامعه‌ای خیلی زود دوباره اداره‌اش را به مردمانی مستبد می‌سپارد. 

فکر می‌کنید همه‌ی این‌ها تخیلات نویسنده‌ای مغرض است؟ آیا ماجرایی که در این سال‌ها مثلا در ونزوئلا رخ داده، واقعا خیلی با این سناریویِ فرضی فرق داشته است؟ 

من باور دارم که حتی اگر همین امروز دموکراسی مثل کادویی ناغافل به ما هدیه داده شود، جامعه‌ی امروز ما توانایی لازم برای نگهداری‌اش را ندارد. با این دیدگاه هیچ برایم عجیب نیست که ما توانایی بدست آوردن آن را هم نداشته باشیم. 

با این‌همه اما ناامید نیستم. باور دارم بخش‌های مهمی از ما خوب به این نقطه‌ ضعف‌های خود آگاه شده‌ایم. حتی اگر حاضر نباشیم آنقدر رک آنها را بیان کنیم. با دانستن این مشکل ما بخت بیشتری برای حل‌اش خواهیم داشت. 

نگهداری از دموکراسی مردمانی آگاه، پایِ کار، صبور و امیدوار می‌خواهد. کسانی که حاضرند بارها شکست بخورند اما کنار نکشند. کسانی که از اولین قدم‌های ورود عوام‌فریب به عرصه‌ی سیاسی نگران می‌شوند و آژیر خطر را می‌کشند. اگر هر کدام از ما سعی کنیم به چنین افرادی تبدیل شویم، شاید بتوانیم نهال نازک و آسیب‌دیده‌ی دموکراسی در کشور را زنده نگه‌داریم.